سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ مردم نزد خداوند در روز قیامت، فرمان برترینِ آنها نسبت به او و پرهیزگارترینِ آنان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
جمعه 91 دی 1 , ساعت 3:1 عصر

ألا و ان القوم اختاروا لانفسهم اقرب القوم مما یحبون،و انکم اخترتم لانفسکم اقرب القوم مما تکرهون.

(نهج البلاغه خطبه 238)

پس آنکه ابوموسى و عمرو عاص از طرف سپاه متخاصمین براى حکمیت انتخاب شدند محل ملاقات براى انعقاد مجلس حکمیت در دومة الجندل که قلعه‏اى میان مدینه و شام بود مقرر گردید،از جانب هر یک از سپاهیان شام و عراق چهار صد سوار بنمایندگى تعیین گردیدند که بهمراه حکم خود بدومة الجندل بروند تا رأى حکمین در حضور آنان ابلاغ شود.

عمرو عاص با چهار صد سوار از شامیان بمحل مزبور رفت و چند روز زودتر از ابوموسى بآنجا رسیده و بانتظار ورود حریف خود نشست،على علیه السلام نیز چهارصد نفر بفرماندهى شریح بن هانى همراه ابوموسى فرستاد و عبد الله بن عباس را هم بعنوان امام جماعت با آنها رهسپار نمود.

موقع اعزام حکمین معاویه بعمرو عاص گفت میدانى که من و لشگریان شام ترا با کمال رغبت و میل براى اینکار تعیین کردیم در حالیکه انتخاب ابوموسى بطور اکراه و اجبار بر على تحمیل شده است حال ببینیم چه میکنى.

عبد الله بن عباس نیز بابوموسى گفت تو با یکى از حیله‏گران زبر دست عرب حریف هستى که در مکر و فسون در تمام عرب نظیرش را نمیتوان یافت مراقب خودباش و سعى کن فریب این مرد حیله‏گر را نخورى با اینکه میدانى على علیه السلام تمام سجایاى اخلاقى و ملکات نفسانى را دارا بوده و از هر حیث براى خلافت از همه کس سزاوارتر است و معاویه جز براه ستم و باطل نمیرود.

چون خبر ورود ابوموسى بعمرو عاص رسید باستقبال او شتافت و بسیار تملق و چاپلوسى کرد و در اولین برخورد عقل کم مایه او را ربود!

ابو موسى وقتى اینهمه احترام و شکسته نفسى از عمرو عاص دید دست و پایش را گم کرد و خود را بکلى در اختیار عمرو گذاشت،ابن عباس که از نزدیک مراقب اوضاع بود بابوموسى پیغام فرستاد که گول تواضع و فروتنى عمرو را نخور و حواس خود را پریشان مساز او از نظر شخصیت اجتماعى خیلى از تو بالاتر است و این علاقه و محبت را درباره تو براى تحمیل عقیده و فکر خود بجا میآورد آگاه باش که فریب او را نخورى زیرا (مهر کز علتى بود کینه است) !

سفارش ابن عباس بوسیله عدى بن حاتم بابو موسى ابلاغ شد ولى او که فکر میکرد صاحب مقام و منصبى شده است به عدى گفت:نمیخواهد شما در این امر مهم دخالت کنید و مرا که از طرف عموم مسلمین بدینکار گماشته شده‏ام نصیحت نمائید!آنگاه بعمرو عاص گفت که من بعد سخنان ما محرمانه و سرى باشد تا کسى از چگونگى آن آگاه نشود!

عمرو عاص که انتظار چنین پیشنهادى را داشت فورا دستور داد چادرى در گوشه‏اى برپا کردند و خودش با ابوموسى روزها به تبادل افکار و مذاکرات خصوصى پرداختند حتى اطراف چادر را نیز قرق کرده و بمأمورین انتظامى دستور دادند که کسى بدون اجازه آنها حق ورود بچادر آنان را نخواهد داشت.

عمرو عاص پذیرائى گرم و شایانى از ابوموسى مینمود و زمینه را براى فریفتن او و تحمیل عقیده خود آماده میکرد بالاخره مطلب را عنوان نموده و بشور و بحث پرداختند.

عمرو عاص بابوموسى گفت:در اینکه عثمان بمظلومیت کشته شده شکى نیست و تو خود نیز از طرفداران عثمان هستى،ابوموسى گفت البته من در موقع کشته شدن‏او در مدینه نبودم و الا هر چه از دستم بر میآمد درباره وى کمک میکردم،عمرو گفت پس چه بهتر که الان معاویه بخونخواهى عثمان برخاسته و چندان طمعى در خلافت ندارد اگر تو هم باو کمک کنى خون عثمان گرفته میشود و اگر معاویه را بمسند خلافت بنشانیم از نظر اینکه مردى با تدبیر و قوى و کاردان است و از خانواده شریف قریش نیز میباشد کارى بمصلحت مسلمین انجام داده‏ایم!

ابوموسى متغیر شد و گفت:آیا معاویه از خانواده شریف است یا على؟چه شرافتى را براى معاویه میتوان قائل شد که على فاقد آن باشد؟و موضوع حکمیت ما مربوط بعموم مسلمین است و باین سادگیها نمیتوان در مورد آن تصمیم گرفت و من عقیده دارم که عبد الله بن عمر براى احراز مقام خلافت از همه شایسته‏تر است زیرا تا کنون فتنه‏اى ایجاد نکرده و مردى سلیم النفس و خوش اخلاق است!

عمرو گفت:مقام خلافت جاى هر کسى نیست و خلیفه مسلمین باید با جرأت و مدبر و دور اندیش باشد و اینگونه صفات در عبد الله پیدا نمیشود.

ابوموسى گفت تو اصرار دارى که حتما معاویه خلیفه شود ولى من با خلافت او مخالفم.

عمرو عاص که ابوموسى را مخالف معاویه دید بطرز دیگرى عقل او را ربود و حیله دیگرى بکار برد،دست ابوموسى را گرفت و از چادر بیرون برد و گفت:اى برادر پیشنهادى بتو میکنم و گمان ندارم که در اینمورد راه مخالفت جوئى زیرا این پیشنهاد بنفع و صلاح مسلمین است!ابوموسى گفت مقصودت چیست؟

عمرو عاص گفت:حالا که تو بهیچوجه بخلافت معاویه حاضر نیستى و من هم که با خلافت على و عبد الله بن عمر و امثال آنها مخالف میباشم خوبست من و تو که از جانب مسلمین در اینمورد اختیار تام داریم هم على و هم معاویه را از خلافت عزل کنیم آنگاه انتخاب خلیفه را بشوراى مسلمین واگذار نمائیم تا هر که را خواستند انتخاب کنند و من و تو هم در این امر مسئولیتى نداشته باشیم!

ابوموسى که چندان دل خوشى از على علیه السلام نداشت و معاویه را نیز معزول تصور میکرد به پیشنهاد عمرو رضا داد و موافقت خود را در اینمورد اعلام‏نمود،عمرو عاص براى اینکه هر چه زودتر بمقصود خود جامه عمل بپوشاند گفت:اى گرامى‏ترین اصحاب پیغمبر مدتى که براى حکمیت ما تعیین گردیده اکنون بپایان میرسد خوبست بدون فوت فرصت عقیده و رأى خود را بگروه مسلمین اعلام داریم!

ابوموسى بار دیگر از تملق گوئى عمرو خود را باخت و پاسخ داد که فردا این عمل را انجام میدهیم و مدعیان خلافت را بر کنار میکنیم تا مردم از جنگ و کشتار رهائى یابند،عمرو عاص با اینکه گردش کار را کاملا موافق مرام خود میدید معـالوصف از ابوموسى غفلت نمیکرد که مبادا او را راهى باصحاب على علیه السلام مخصوصا بعبد الله بن عباس پیدا شود.

موعد مقرره فرا رسید و ابوموسى و عمرو عاص در برابر مردم ایستادند،عمرو عاص بار دیگر باقیمانده عقل ابوموسى را ربود و با تعارفات خشگ و خالى و دور از حقیقت و با تملق و چاپلوسى زیاد او را وادار نمود که ابتداء او بسخن درآید و هر چه ابن عباس بابوموسى تفهیم نمود که ابتداء شروع بسخن نکند زیرا عمرو عاص او را فریب خواهد داد ابوموسى توجه و اعتنائى نکرد و ضمن خطاب بمردم چنین گفت:

اى مردم بر هیچکس پوشیده نیست که جنگ صفین در طول مدت خود چندین هزار نفر را بخاک و خون کشید و اطفال صغیر را بى پدر و زنان جوان را بیوه نمود و باعث وقوع این جنگ دو نفر مدعیان خلافت یعنى على و معاویه بوده‏اند که اگر کار بحکمیت واگذار نمیشد آن خونریزى و برادر کشى ادامه پیدا میکرد.بنابر این براى اینکه مسلمین روى آسایش ببینند من و عمرو عاص توافق کردیم که این دو نفر را از خلافت خلع کنیم تا خود مسلمین شورائى تشکیل داده و کسى را که استحقاق و شایستگى خلافت دارد انتخاب کنند پس من از جانب مسلمین عراق و حجاز على را از خلافت خلع میکنم!

در اینموقع همهمه و هیاهو با آهنگهاى مخالف و موافق در گرفت ولى عمرو عاص فرصت را از دست نداد و بلافاصله سخنان ابوموسى را درباره تأسف از خونریزى و برادرکشى تأیید نمود و در خاتمه اضافه کرد که:چون اختلاف على و معاویه باعث بروز این فتنه و آشوب بود و حالا که ابوموسى على را خلع کرد من نیز با نظر او در مورد خلع على موافق بوده و در عوض معاویه را بمقام خلافت بر میگزینم زیرا علاوه بر اینکه او شایسته احراز این مقام است خونخواه و ولى الدم عثمان نیز میباشد که طبق مفاد آیه:

و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا.مجازات قاتلین عثمان بعهده او میباشد.

چون سخنان عمرو عاص خاتمه یافت هیجان و هیاهوى مردم شدت گرفت و از همه بیشتر خود ابوموسى از این امر خشمگین شد و بعمرو عاص گفت:

قد غدرت و فجرت و انما مثلک مثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث.

یعنى اى حیله‏گر فاسق تو مانند آن سگى هستى که قرآن درباره آن فرماید چه آنرا چوب بزنى و چه رهایش سازى پارس میکند (در هیچ حال از آن آسوده نتوان بود) عمرو عاص خندید و گفت :انما مثلک مثل الحمار یحمل اسفارا.

یعنى تو هم مثل آن خر میمانى که بارش یکمشت کتاب باشد و اتفاقا گفتار عمرو عاص درباره او کاملا درست بود و ابوموسى بعد از آن بحمار اشعرى مشهور شد و آنوقت فهمید که على علیه السلام حق داشته است که او را بحکمیت انتخاب نکند.

ابوموسى از ترس على علیه السلام و یارانش بمکه گریخت و عمرو عاص نیز بسوى معاویه شتافت و موقع ورود بشام بعنوان خلافت باو سلام داد.

این حکمیت بقول خود معاویه یکى از نیرنگهاى عمرو عاص بود که با فشار و اجبار مردم کوفه على علیه السلام آنرا پذیرفته بود ولى چون حکمین برابر تعهدى که سپرده بودند رفتار نکردند مجددا على علیه السلام و اصحابش بمخالفت برخاستند زیرا:اولا در آیات قرآن چیزى که اختلاف متخاصمین را حل و برطرف کند وجود نداشت،ثانیا در روز بیعت با على همه مهاجرین و انصار جز چند نفرى معدود با او بیعت کرده بودند و مقام خلافت خود بخود بدست آنحضرت آمده بود و بغیر ازطلحه و زبیر که نقض عهد کردند از قاطبه ملت اسلام کسى مخالف او نبود،ثالثا عمرو عاص و ابوموسى مأموریت داشتند که اختلاف مدعیان خلافت را برابر احکام قرآن حل و فصل کنند همچنانکه على علیه السلام بمعاویه نوشته بود که من سخن ترا اجابت نمیکنم ولى حکم قرآن را مى‏پذیرم در صورتیکه حکمین نامى از خدا و قرآن نبردند و تمام فکر عمرو عاص صرف فریفتن ابوموسى شد،رابعا این دو نفر خارج از صلاحیت و حدود اختیارات خود عمل نمودند و آنها صلاحیت عزل و نصب خلیفه را نداشتند بلکه مأمور حل اختلاف بودند.

و گذشته از همه اینها رأى و موافقت حکمین بر این بود که هر دو مدعى خلافت را خلع کرده و کار را بشورا واگذار نمایند در صورتیکه عمرو عاص عملا خلاف رأى و توافق قبلى رفتار کرد و بجاى عزل معاویه خلافت او را تثبیت نمود و همین عمل او میرساند که توافق قبلى او با ابوموسى صرفا براى گول زدن او بوده است و بهمین علل و جهات على علیه السلام و طرفدارانش بآن اعتراض کردند و کار دوباره بروز اول برگشت و حل و فصل آن موکول بشمشیر سپاهیان متخاصمین گردید.

و اما نتیجه سوئى که این حکمیت در سپاه على علیه السلام بوجود آورد اختلاف و پراکندگى سپاهیان او را شدیدتر نمود و در حدود دوازده هزار نفر خوارج پیدا شدند که نه تنها بعلى علیه السلام کمک نکردند بلکه مانع پیشروى او نیز گردیدند و على (ع) ناچار شد که با آنها در نهروان بجنگ و قتال پردازد.

 


جمعه 91 دی 1 , ساعت 3:0 عصر

ألا و ان معاویة قاد لمة من الغواة و عمس علیهم الخبر حتى جعلوا نحورهم اغراض المنیة .

(نهج البلاغه کلام 51)

جنگ جمل با شرحى که گذشت بنفع على علیه السلام خاتمه یافت ولى این فتح و پیروزى او را براى همیشه آسوده نکرد بلکه مدعى و رقیب دیگرى مانند معاویة بن ابیسفیان در شام بود که از زمان خلافت عمر در آنشهر فرمانروائى کرده و از دیر باز در حکومت آن ناحیه چشم طمع دوخته بود و همیخواست که تا آخر عمر در آنجا مستقلا امارت نماید بدینجهت على علیه السلام ناچار بود که این رقیب حیله‏گر و اتباعش را هم که بقاسطین مشهور بودند از میان بردارد.

على علیه السلام براى حمله بشام کوفه را مرکز فعالیت خود قرار داده و به تجهیز سپاه پرداخت.

از طرفى مالک اشتر که بفرماندارى نصیبین منصوب شده بود در بین راه با ضحاک بن قیس والى حران مصادف شد و چون ضحاک از جانب معاویه فرماندار آن ناحیه بود راه را براى حرکت مالک مسدود ساخت ولى مالک با او نبرد داده و لشگریان وى را متوارى ساخت.

چون معاویه از شکست ضحاک با خبر شد فورا عبد الرحمن بن خالد را با لشگرى‏انبوه بجنگ مالک فرستاد و عبد الرحمن با سرعتى تمام با سربازان خود در اراضى رقه روبروى مالک فرود آمد و با اینکه نیروى او از هر جهت کامل و چند برابر عده مالک بود ولى در اثر حملات شجاعانه مالک شکست فاحش یافته و مجبور بفرار شد،سربازان مالک نیز بتعاقب آنها پرداخته و همه را بکلى از آنحدود خارج ساختند ورقه و جزیره را که در دست شامیان بود بتصرف خود در آوردند.

مالک اشتر نامه‏اى بعلى علیه السلام نوشت و فرار ضحاک و شکست عبد الرحمن را به آنجناب توضیح داد و بحیله گریهاى معاویه اشاره کرد و اضافه نمود که بهترین دلیل بر مخالفت معاویه نسبت بعلى علیه السلام لشگر فرستادن او بجنگ مالک است و خود نیز براى یک جنگ بزرگ و قطعى آماده و مهیا است.

چون نامه مالک بدست على علیه السلام رسید بر فراز منبر رفت و پس از قرائت نامه مالک خدعه و حیله‏گرى معاویه را بدانها تذکر داد تا عده‏اى که دشمنى معاویه را با على علیه السلام چندان یقین نمیکردند از شک و تردید خارج شده و قول حتمى دادند که آنحضرت در اینمورد هر گونه صلاح بداند و دستور دهد آنها نیز اطاعت خواهند نمود.

سابقا اشاره شد که على علیه السلام پس از انتخاب شدن بخلافت در مدینه در صدد حمله بشام بود که شنید طلحه و زبیر بصره را متصرف شده و عامل او را بیرون کرده‏اند لذا از تصمیم خود منصرف شد و راه بصره را در پیش گرفت و علت تصمیم آنحضرت براى حمله بشام این بود که معاویه در پاسخ نامه او که معاویه را به بیعت خود فرا خوانده بود نه تنها تن به بیعت نداده بلکه مانند طلحه و زبیر على علیه السلام را بقتل عثمان متهم کرده و خونخواهى از قتله عثمان را بهانه و دستاویز خود قرار داده بود.

معاویه در نامه‏اش چنین نوشته بود:از معاویة بن صخر بعلى بن ابیطالب اما بعدـبجان خودم سوگند اگر دامن تو بخون عثمان آلوده نبود مسلمین که با تو بیعت کردند تو نیز مانند ابوبکر و عمر و عثمان بودى ولى تو مهاجرین را بقتل عثمان تحریک کردى و انصار را از یارى او ممانعت نمودى و مردم نادان سخن ترا اطاعت کرده واو را مظلومانه بقتل رسانیدند،اکنون مردم شام از پاى ننشینند و دست از مقاتلت تو بر ندارند تا اینکه قتله عثمان را به آنها سپارى و امر خلافت را هم بشورى واگذارى و حجت تو بر من مانند حجت تو بر طلحه و زبیر نیست زیرا آنها با تو بیعت کرده بودند ولى من با تو بیعت نکرده‏ام همچنین حجت تو بر مردم شام مانند حجت تو بر مردم بصره نیست چه اهل بصره ترا اطاعت کرده بودند اما شامیان ترا اطاعت نکرده‏اند و اما شرافت ترا در اسلام و قرابت ترا با پیغمبر و موقعیت ترا در میان قریش انکار نمیکنم و السلام (1) !

از آنچه تا کنون درباره قتل عثمان گفته شد چنین بر میآید که موضوع خونخواهى از قتله عثمان در آنروزها براى هر یاغى و طاغى دستاویز و بهانه‏اى براى فتنه انگیزى شده بود و عجب اینکه همان قتله عثمان ادعاى خونخواهى میکردند و کسى را متهم این ماجرا مینمودند که نه تنها در قتل عثمان دخالتى نداشت بلکه بمنظور خیر خواهى او را نصیحت کرد و در موقع محاصره خانه‏اش بوسیله مردم مدینه براى رفع تشنگى او آب هم بمنزل وى فرستاده بود!

استاد عبد الله علایلى در کتاب ایام الحسین که از تألیفات اوست چنین مینویسد:

از شگفتى‏هاى مسخره آمیز تقدیر اینست که عمرو عاص مردم را بر کشتن عثمان تحریک کند،عایشه روبروى او آشکارا بمخالفت برخیزد،معاویه از یارى او شانه خالى نماید،طلحه و زبیر بمخالفین وى کمک کنند و آنگاه اینها هر یک دیگرى را بخونخواهى او تشویق کنند و خون عثمان را از على بن ابیطالب که خیر خواهانه باو اندرز داده و او را از این سرانجام بر حذر داشته و در پیشامدها سپر بلاى او شده است مطالبه نمایند (2) !

بارى على علیه السلام نامه معاویه را پاسخ نوشت که بیعت من یک بیعت عمومى است و شامل همه افراد مسلمین میباشد اعم از کسانى که در موقع بیعت در مدینه حاضر بوده و یا کسانى که در بصره و شام و شهرهاى دیگر باشند و تو گمان کردى‏که با تهمت زدن قتل عثمان نسبت بمن میتوانى از بیعت من سرپیچى کنى و همه میدانند که او را من نکشته‏ام تا قصاصى بر من لازم آید و ورثه عثمان در طلب خون او از تو سزاوارترند و تو خود از کسانى هستى که با او مخالفت کردى و در آنموقع که از تو کمک خواست وى را یارى نکردى تا کشته شد.

على علیه السلام در نامه دیگرى هم که بمعاویه نوشته بدین مطلب اشاره کرده و فرماید:

فاما اکثارک الحجاج فى عثمان و قتلته فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک و خذلته حیث کان النصر له (3) .

(و اما زیاد سخن گفتن تو درباره عثمان و کشندگان او بیمورد است زیرا تو عثمان را وقتى که بسود خودت بود یارى کردى ولى در آنموقع که کمک تو بحال او سودمند بود او را یارى نکردى.)

على علیه السلام از موقع ورود بکوفه چند ماهى که در آنشهر اقامت داشت براى جلوگیرى از وقوع جنگ با شامیان چند مرتبه بمعاویه نامه نوشته و او را نصیحت کرد و عواقب وخیم مخالفت و ناسازگارى او را که موجب جنگ و خونریزى گردید بوى تذکر داد ولى از اینهمه نامه‏نگارى نتیجه‏اى حاصل نشد و معاویه لجوج هر دفعه در پاسخ نامه‏هاى آنحضرت همان سخنان سابق خود را نوشته و او را بقتل عثمان متهم نمود!و یکى از نامه‏هاى خود را بوسیله مردى از طایفه عبس که (در اثر تبلیغات سوء معاویه) از دشمنان على (ع) بود بحضور آنحضرت فرستاد و چون آنمرد وارد کوفه شد یکسر بمسجد رفت و نامه معاویه را تقدیم نمود.

على علیه السلام از او پرسید در شام چه خبر است؟آنمرد با گستاخى گفت سینه تمام اهل شام از بغض و کینه تو مالامال است و تا خون عثمان را از تو نستانند آرام نخواهند نشست!

على علیه السلام فرمود اى احمق معاویه ترا گول زده است کشندگان عثمان‏جز چند نفر که یکى از آنها نیز معاویه بود کس دیگرى نیست،چند نفر از اصحاب آنجناب خواستند آنمرد را بقتل رسانند اما على علیه السلام مانع شد و فرمود او سفیر است و بر سفیر باکى نیست آنگاه نامه معاویه را باز کرد و دید فقط نوشته شده:بسم الله الرحمن الرحیم.و بچیز دیگرى اشاره نگردیده است على علیه السلام فرمود معاویه تصمیم جنگ دارد!و سپس سخنى چند از حسن نیت خود و مکر و فریب معاویه بمردم صحبت کرد و آنها را براى مبارزه با حیله گریهاى معاویه دعوت فرمود.

سفیر معاویه که از بزرگوارى و سخنان على علیه السلام بهیجان آمده بود بلند شد و گفت :یا امیر المؤمنین مرا ببخش من ترا بیش از هر کس دشمن داشتم ولى اکنون دوستت دارم زیرا حقایق امور بر من روشن شد و دانستم که معاویه تمام مردم شام را مثل من فریفته است اجازت فرما که پس از این در رکاب همایون تو خدمتگزار باشم و بدینوسیله کینه و بغض سابق را بارادت و محبت تو تبدیل گردانم،على علیه السلام او را نوازش کرد و باصحاب خود فرمود که از وى نگهدارى کنند.

چون این خبر بمعاویه رسید بسیار اندوهگین شد و گفت این مرد تمام اسرار ما را بعلى خواهد گفت پس خوبست پیش از اینکه على بما حمله کند ما در اینکار باو پیشدستى کنیم.

معاویه براى انجام این امر از تمام بزرگان نزدیک بخود و از صحابه پیغمبر صلى الله علیه و آله که در مدینه بودند و مخصوصا از بنى امیه دعوت نمود که در این مورد با وى همکارى کرده و او را یارى و مساعدت نمایند لذا براى هر یک از آنان نامه جداگانه نوشت و آنها را بکمک خود خواند ولى جز بنى امیه کسى بدعوت او پاسخ مثبتى نداد حتى عبد الله بن عمر صراحة نوشت که از حیله و نیرنگ معاویه با خبر است و او خود از فرستادن کمک براى عثمان عمدا خوددارى نمود تا عثمان کشته شود و او مستقلا در شام حکومت کند.

بعضى از رجال و صحابه نیز جوابى شبیه پاسخ عبد الله بمعاویه دادند و از همکارى با او خوددارى نمودند و معاویه فقط بپشتیبانى بنى امیه در صدد مقابله و مقاتله با على علیه السلام بر آمد ولى پیش خود فکر کرد که انجام اینکار بدین سادگیها هم‏نیست و طرف شدن با على علیه السلام کار هر کسى نباشد زیرا على علیه السلام از هر جهت بر معاویه امتیاز و برترى دارد و از نظر زهد و علم و شجاعت و تقوى طرف قیاس با معاویه نیست و از حیث حسب و نسب و قرابت به رسول خدا صلى الله علیه و آله هم بر معاویه رجحان و برترى دارد و همه مردم او را میشناسند و ترجیح معاویه بر على علیه السلام موقعى امکان پذیر است که نیروى تفکر و عاقله اشخاص از بین رفته باشد.

گاهى در ذهن خود مجسم مینمود که صحنه کارزار است و على علیه السلام او را بمبارزه میطلبید آنگاه از عجز و ناتوانى خود در برابر آنحضرت لرزه بر اندامش میافتاد و هیولاى مرگ را بچشم خود مشاهده میکرد ولى با همه این احوال دل از حب جاه و هواى حکومت بر نمیداشت.

مدتى در اثر این خیالات شب و روز او یکى بود و نمیدانست بچه ترتیب مقصود شوم خود را بمرحله اجرا در آورد بالاخره برادرش عتبة بن ابیسفیان گفت تنها راه حل این مسأله همراه کردن عمرو عاص است با خود زیرا او از نظر سیاست و مکر در تمام عرب مشهور است و جائیکه مکر و حیله در کار باشد فریفتن مردم عوام کار ساده و آسان است و چون عقل و شعور مردم با مکر و حیله ربوده گردد در آنحال ترجیح تو بر على امکان پذیر خواهد بود!

معاویه گفت عمرو عاص این دعوت را از من نپذیرد زیرا او هم میداند که على از هر جهت بر من رجحان و برترى دارد عتبه گفت عمرو مردم را میفریبد تو هم با پول و وعده عمرو را بفریب ! (4)

معاویه پیشنهاد برادرش را پسندید و نامه‏اى با آب و تاب تمام بعمرو عاص که در آنموقع در فلسطین بود فرستاد و مضمون نامه بطور خلاصه این بود که من از جانب عثمان در شام حاکم هستم و عثمان هم خلیفه پیغمبر بود که در خانه‏اش تشنه و مظلوم کشته شد و تو میدانى که مسلمین در قتل او بسیار غمگین‏اند و لازم است که از قتله عثمان خونخواهى کنند و من تو را دعوت میکنم که در این خونخواهى‏شرکت کنى و از این پاداش و ثواب بزرگ بهره ببرى!

معاویه که ابتدا نمیخواست منظور حقیقى خود را بعمرو عاص اظهار کند و هدفش از دعوت عمرو فقط استفاده از وجود او براى پیروزى در جنگ بود بدون اعلام مقصود اصلى خود او را براى شرکت در خونخواهى از کشندگان عثمان که على علیه السلام را بدان متهم ساخته بود دعوت نمود،اما عمرو که در حیله‏گرى و سیاست در تمام عرب نظیرى نداشت بمحض خواندن نامه مقصود معاویه را دانست و بدون اینکه به روى او آورد و به او بفهماند که مقصودش را دانسته است پاسخ وى را چنین نوشت که اى معاویه مرا بر خلاف حق بجنگ على ترغیب نموده‏اى در حالیکه على برادر رسول خدا و وصى و وارث اوست و تو هم که خود را حاکم عثمان میدانى با کشته شدن او دوره حکومت تو نیز خاتمه یافته است،آنگاه راجع باسلام و ایمان على علیه السلام و شرح جنگها و خدمات نظامى او اشاره کرده و آیاتى را که درباره آنحضرت نازل شده و احادیثى را که از پیغمبر صلى الله علیه و آله در مورد وى رسیده است همه را مفصلا بمعاویه نوشته و در آخر نامه اضافه کرد که پاسخ نامه تو این است که من نوشتم.

معاویه که دید تیرش بسنگ خورده و نتوانسته عمرو را بدون قید و شرط از فلسطین بشام کشد ناچار تا حدى پرده از روى کار کنار زد و مجددا نامه‏اى با اختصار چنین نوشت:اى عمرو جنگ طلحه و زبیر را با على شنیدى و اکنون مروان بن حکم نیز با جمعى از اهل بصره نزد من آمده و على هم از من بیعت خواسته است و من چشم براه تو دارم تا در اطراف این مسأله با تو سخن گویم پس در آمدن بسوى من تعجیل کن که در نزد من جاه و مقام و منزلتى خواهى داشت.

چون نامه معاویه بعمرو عاص رسید پسران خود عبد الله و محمد را فرا خواند تا نظر آنها را نیز در اینکار بداند،عبد الله پدرش را از رفتن بسوى معاویه منع کرد ولى محمد او را بدینکار ترغیب نمود عمرو گفت عبد الله آخرت مرا در نظر گرفت ولى محمد دنیاى مرا خواست،و با اینکه عمرو این مطلب را بهتر از همه‏میدانست باز بدنیا گروید و آخرت را فراموش کرد . (5)

عمرو عاص با سرعتى تمام طى طریق کرد و خود را بشام رسانید و معاویه مقدم او را گرامى شمرد و بنحو شایسته‏اى از وى پذیرائى نمود و چون خانه از بیگانگان خالى شد معاویه که عمرو عاص را بدست آورده بود باز مانند سابق بطور رسمى سخن گفت و دم از خونخواهى عثمان زد و او را هم بدین کار ترغیب نمود!

عمرو که دید معاویه میخواهد او را بدون هیچ قید و شرطى در این امر خطیر وارد نماید زبان به مدح و ثناى على علیه السلام گشود و خدمات او را در پیشرفت اسلام بیان کرده و رشادتهایش را در غزوات پیغمبر صلى الله علیه و آله یاد آور شد و بعد بحالت اعتراض بمعاویه گفت اقدام تو در اینکار نه تنها ساده و آسان نیست آخرت ترا نیز تباه گرداند.

معاویه گفت من براى طلب آخرت اینکار را پیش گرفتم،چه کارى بهتر از این که من براى طلب خون عثمان قیام کنم زیرا عثمان خلیفه رئوف و مهربانى بود که مظلومانه کشته شده است!

عمرو گفت اى معاویه تو مرا دعوت کردى که مردم را فریب دهم حالا خودت میخواهى مرا بفریبى؟ !و با من که از جهت مکارى در تمام عرب نظیرى ندارم مانند اشخاص عوام و عادى سخن میگوئى؟

کدام آدم عاقل سخنان ترا باور میکند اگر تو واقعا دلت بحال عثمان میسوزد چرا موقعیکه او در محاصره بود و از تو استمداد میکرد بیاریش نیامدى؟تو چشم طمع بخلافت دوخته‏اى و خونخواهى عثمانرا بهانه کرده‏اى و اگر میخواهى من نیز در اینکار با تو همکارى کنم باید بزبان خود من سخن بگوئى و از در صداقت و یکرنگى برآئى زیرا من و تو همدیگر را خوب میشناسیم و نیرنگ زدن ما بیکدیگر بى معنى ودور از عقل است و براى اینکه من با تو همدست شوم همچنانکه تو خلافت را براى خود میخواهى باید حکومت مصر را هم بمن واگذار کنى و متعهد شوى که همیشه از آن من باشد و هیچوقت پس نگیرى!

معاویه که دید عمرو عاص از نیت او آگاه بوده و از طرفى جز بواگذارى حکومت مصر با او همکارى نخواهد کرد ناچار تقاضاى او را پذیرفت و قرار دادى میان آندو نوشته و امضاء گردید که معاویه در صورت پیروزى بر على علیه السلام و احراز مقام خلافت،حکومت مصر را بعمرو واگذار کند و در اینجا هم معاویه در صدد حیله بر آمد و در آخر قرار داد بکاتب گفت:اکتب على ان لا ینقض شرط طاعته.

یعنى بنویس که عمرو شرط اطاعت معاویه را نشکند و مقصودش این بود که از عمرو عاص بر طاعت خود به بیعت مطلقه اقرار بگیرد که اگر مصر را هم باو نداد او نتواند از طاعت وى سرپیچى کند اما عمرو که از معاویه زرنگتر بود بکاتب گفت:اکتب على ان لا ینقض طاعته شرطا.بنویس که اطاعت او را با توجه بشرطى که شده است نشکند یعنى اگر معاویه حکومت مصر را ندهد طاعت او واجب نخواهد بود.

بالاخره عمرو عاص تعهد کتبى از معاویه گرفت و خود را در اختیار او قرار داد و از آن پس وزیر و مشاور وى گردید (6) .

معاویه در اولین فرصت عمرو عاص را بحضور طلبید و مشکلات کار را بوى‏عرضه داشت از جمله گرفتاریهاى معاویه این بود که محمد بن ابى حذیفه که اولین دشمن معاویه بود از زندان گریخته بود و معاویه از فرار وى سخت آشفته و ناراحت بود لذا بعمرو گفت اگر من از شام بمنظور جنگ با على خارج شوم میترسم محمد از پشت سر بشام حمله کرده و بر اوضاع مسلط شود و بغرنجتر از آن موضوع جنگ با على است که او کسانى را از جانب خود بدینجا فرستاده و از من بیعت خواسته است،دولت روم نیز از این اختلافات مسلمین استفاده کرده و در صدد استرداد شام میباشد.

عمرو عاص کمى اندیشید و گفت چیزى که مهم است همان جنگ با على است زیرا محمد بن ابى حذیفه اهمیتى ندارد و دولت روم را نیز میتوان با ارسال تحف و هدایا فعلا راضى نگاهداشت بنابر این تلاش اصلى تو باید براى جنگ با على باشد!

معاویه گفت هر چه گوئى من انجام دهم،عمرو عاص عده‏اى را بتعقیب محمد فرستاد و آنان فورا محمد را دستگیر کرده و از بین بردند سپس معاویه امپراطور روم را نیز با ارسال تحف و هدایا سرگرم نمود و آنگاه تمام همت خود را براى تجهیز سپاه بمنظور جنگ با على علیه السلام بکار برد.

معاویه در این باره از هیچ حیله و تزویر و ریا و دروغ خود دارى نکرد و به بهانه خون عثمان مردم شام را علیه على علیه السلام شورانید و در همه جا بآنحضرت تهمت زد و تا توانست کینه او را در دل شامیان آکنده نموده و در حدود سیصد هزار نفر براى جنگ تجهیز و آماده کرد.

از آنسو على علیه السلام هم که از مکاتبات زیاد با معاویه در مورد تسلیم و بیعت او نتیجه نگرفته و نامه مالک اشتر نیز دلالت بر جنگ معاویه با آنحضرت میکرد و همچنین از پیوستن عمرو عاص باردوى معاویه نیز آگاهى یافته بود بعبد الله بن عباس که والى بصره بود مرقوم فرمود مردم آن شهر را تجهیز کرده و بکوفه بیاورد و چند نفر دیگر من جمله مالک اشتر را نیز احضار نمود و خود نیز بمنبر رفت و کوفیان را از هدف و مقصود معاویه آگاه گردانید و آنگاه به بسیج سپاه پرداخت.

پیش از شرح وقایع جنگ صفین ابتداء توضیح مختصرى از بیو گرافى معاویه‏و عمرو عاص لازم بنظر میرسد تا در برابر على علیه السلام که مظهر حق و فضیلت و عدالت بود این دو حیله‏گر عرب نیز که علیه آنحضرت متحد شده و حوادث جنگ صفین را بوجود آوردند بخوبى شناخته شوند .

پى‏نوشتها:

(1) ناسخ التواریخ کتاب صفین ص .144

(2) صلح امام حسن ص .122

(3) نهج البلاغهـکتاب .37

(4) ولى بعقیده نگارنده حب دنیا که لازمه‏اش جاه طلبى است عمرو عاص و معاویه (هر دو را) فریب داد و آخرتشان را تباه نمود.

(5) عمرو عاص در سن پیرى فریفته دنیا شد و بسوى معاویه رفت در حالیکه از عمر او بیش از 6 سال باقى نمانده بود زیرا در سال 42 یا 43 هجرى که والى مصر بود در همانجا در گذشت .آرى چنین است:

آدمى پیر چو شد حرص جوان میگردد 
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد.

(6) عمرو عاص را پسر عمى بود که وقتى شنید عمرو چنین تعهدى از معاویه گرفته است ضمن ملامت وى اشعارى سرود که این چند بیت از آن میباشد:

الا یا عمرو ما احرزت مصرا 
و ما ملت الغداة الى الرشاد 
و بعت الدین بالدنیا خسارا 
فانت بذاک من شر العباد 
وفدت الى معاویة بن حرب‏ 
فکنت بها کوافد قوم عاد 
الم تعرف ابا حسن علیا 
و ما نالت یداه من الاعادى‏ 
عدلت به معاویة بن حرب‏ 
فیا بعد الصلاح من الفساد

(ناسخـکتاب صفین ص 136)


جمعه 91 دی 1 , ساعت 2:59 عصر

لا ابقانى الله لمعضلة لم یکن لها ابو الحسن.

(عمر بن خطاب)

على علیه السلام در مدت خلافت ابوبکر و عمر و عثمان که قریب 25 سال بطول انجامید اگر چه ظاهرا خود را کنار کشیده و خانه نشین شده بود ولى در مسائل غامض علمى و قضائى و سیاسى که خلفاى مزبور را عاجز و درمانده میدید براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقایق دینى خطاها و لغزشهاى آنها را تذکر داده و راهنمائى میفرمود و همگان را از رأى صائب خود بهره‏مند میساخت و چه بسا که خلفاء ثلاثه شخصا در حل معضلات از او استمداد مى‏جستند و اگر على علیه السلام دخالت نمیکرد جنبه علمى اسلام بعلت نادانى و آشنا نبودن خلفاء بحقیقت امر صورت واقعى خود را از دست میداد،براى نمونه بچند مورد ذیلا اشاره میگردد.

1ـدر زمان خلافت ابوبکر مردى شراب خورده بود ابوبکر دستور داد او را حد بزنند،مرد شرابخوار گفت من از حرمت خمر بى خبر بودم و الا مرتکب نمیشدم،ابوبکر مردد و متحیر ماند و موضوع را با على علیه السلام در میان نهاد حضرت فرمود هنگامیکه مهاجر و انصار جمع هستند یک نفر با صداى بلند از آنها سؤال کند که آیا کسى از شما حرمت خمر را باین شخص گفته یا نه؟

اگر دو نفر شهادت دادند حد بزنند و الا او را بحال خود وا گذارند،ابوبکر بهمین نحو عمل نمود و کسى شهادت نداد معلوم شد که آنمرد در دعوى خود راستگو بوده است لذا از جرم وى چشم پوشى شد و او را گفتند توبه کن که دیگر چنین‏کارى نکنى.

2ـیکى از علماى یهود بنزد ابوبکر آمده و گفت آیا تو جانشین پیغمبر این امت هستى؟گفت آرى!

یهودى گفت ما در توراة دیده‏ایم که جانشینان پیغمبران در میان امت آنان دانشمندترین امت باشند پس مرا آگاه گردان که خداى تعالى کجا است آیا در آسمان است یا در زمین؟

ابوبکر گفت او در آسمان و بر عرش است،یهودى گفت در اینصورت زمین از وجود خدا خالى است و بنا بقول تو در جائى هست و در جائى نیست!

ابوبکر گفت این سخن زندیقان است از نزد من دور شو وگرنه ترا میکشم!یهودى در حال تعجب از سخن او از نزد وى دور شد در حالیکه اسلام را مسخره میکرد،على علیه السلام از مقابل روى او ظاهر شد و فرمود اى یهودى آنچه تو پرسیدى و آنچه در پاسخ شنیدى من دانستم ما مى‏گوئیم خداوند عز و جل جا و مکان را آفرید و براى او جا و مکانى نیست و بالاتر از اینست که مکانى او را در بر گیرد بلکه او در هر مکانى هست اما نه بدینصورت که تماس و نزدیکى با مکان داشته باشد علم او هر آنچه را که در مکان است فرا گرفته است و چیزى وجود ندارد که از حیطه تدبیر او بیرون باشد و براى تأیید صحت آنچه گفتم از کتاب خود شما خبر میدهم و اگر دانستى که درست است آیا ایمان میآورى؟یهودى گفت آرى.

فرمود آیا در بعضى از کتابهاى خود ندیده‏اید که روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشته‏اى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسید از کجا آمدى؟گفت از جانب خداى عز و جل،و فرشته‏اى از سوى مغرب پیش او آمد موسى بدو گفت از کجا آمدى؟گفت از نزد خداوند عز و جل،آنگاه فرشته دیگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم از نزد خداوند عز و جل آمده‏ام،و سپس فرشته دیگر نزد او آمد و گفت از زمین هفتم از جانب خداى عز و جل آمده‏ام،موسى علیه السلام گفت منزه است آن خدائى که جائى از او خالى نیست و بهیچ جا نزدیکتر از جاى دیگر نیست.یهودى گفت گواهى دهم که این سخن حق است و باز گواهى دهم که تو سزاوارترى بجانشینى پیغمبرت از کسى که بزور آنرا تصاحب نموده است (1) .

3ـپس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جماعتى از یهودیان بمدینه آمده گفتند در مورد اصحاب کهف قرآن میگوید:و لبثوا فى کهفهم ثلاث مأة سنین و ازدادوا تسعا (2) اصحاب کهف سیصد و نه سال در غار خوابیدند) در صورتیکه (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سیصد سال قید شده است و این دو با هم مخالفت دارند.

در برابر این اشکال و ایراد یهودیان نه تنها خلیفه بلکه همه صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند بالاخره دست توسل بدامن حلال مشکلات على علیه السلام زدند حضرت فرمود خلاف و تضادى در بین نیست زیرا از نظر تاریخ آنچه نزد یهود معتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات بلسان یهود نازل شده و قرآن بلسان عرب و سیصد سال شمسى سیصد و نه سال قمرى است (زیرا سال شمسى 365 روز و سال قمرى 354 روز است و هر سال 11 روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند در نتیجه 33 سال شمسى تقریبا 34 سال قمرى میشود و سیصد سال شمسى هم سیصد و نه سال قمرى میباشد) (3) .

4ـابن شهر آشوب روایت کرده که از ابوبکر پرسیدند مردى صبحگاه زنى را تزویج نمود و آن زن شبانگاه وضع حمل کرد و آنمرد هم اجلش رسید و مرد مادر و فرزند دارائى او را بعنوان ارثیه تصاحب کردند در چه صورتى این موضوع امکان پذیر است؟

ابوبکر از پاسخ عاجز ماند،و على علیه السلام فرمود آنمرد کنیزى داشته که قبلا او را باردار کرده بود چون موقع وضع حملش نزدیک شد او را آزاد کرد آنگاه در موقع صبح تزویجش نمود و شبانگاه زن وضع حمل کرد و چون شوهرش مردمیراث او را مادر و فرزند تصاحب کردند . (ابوبکر در اثر اینگونه درماندگیها در برابر پرسشهاى مردم بود که میگفت اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم) .

5ـدو مرد صد دینار در کیسه‏اى گذاشته و آنرا در نزد زنى بامانت سپردند و باو گفتند هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمدیم امانت ما را رد کن و اگر یکى از ما بدون دیگرى بیاید آنرا پس مده،چون مدتى از این ماجرا گذشت یکى از آندو مرد نزد زن آمد و گفت رفیق من وفات کرده است صد دینار ما را بده،زن از دادن امانت خوددارى کرد آنمرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را بآنان بازگو کرد و در اثر فشار و توصیه آنان،آنزن امانت را رد نمود،پس از یکسال رفیق آنمرد آمد و گفت صد دینارى که در نزد تو بامانت گذاشته‏ایم باز ده!زن گفت مدتى پیش رفیق تو آمد و اظهار نمود که تو وفات کرده‏اى و من هم امانت را باو پس دادم،آنمرد اصرار نمود و کار بمرافعه کشید و هر دو نزد عمر آمدند و جریان امر را باو باز گفتند عمر بآن زن گفت تو ضامن امانتى و باید پول را باین مرد بپردازى!زن گفت ترا بخدا تو میان ما قضاوت مکن ما را پیش على بن ابیطالب بفرست تا او میان ما حکم کند عمر قبول کرد و چون آنها نزد على علیه السلام آمدند آنحضرت دانست که آندو مرد با هم تبانى کرده و حیله نموده‏اند لذا بآن مرد فرمود در موقع سپردن امانت مگر شرط نکردید که براى گرفتن آن باید هر دو با هم بیائید و اگر یکى از ما بیاید پول را پس مده؟عرض کرد چرا،على علیه السلام فرمود پول تو نزد ما حاضر است برو رفیق خود را هم بیاور و آنرا باز گیرید! (آنمرد حیله‏گر سرافکنده بازگشت) (4) .

6ـزن دیوانه‏اى را بجرم فجور نزد عمر آوردند دستور داد سنگسارش کنند!حضرت امیر علیه السلام نیز حضور داشت بعمر فرمود مگر نشنیده‏اى که رسول خدا چه فرموده است؟عمر گفت چه فرموده است؟حضرت گفت رسول خدا فرموده است که از سه کس قلم برداشته شده است:از دیوانه تا عقل خود را باز یابد،از طفل تا بالغ شود،از شخص خوابیده تا بیدار گردد،آنگاه عمر زن را رها نمود (5) .ـزن بار دارى را هم باتهام فجور نزد عمر آوردند،عمر از او پرسید آیا مرتکب فجور شده‏اى؟زن اعتراف نمود و عمر دستور داد سنگسارش کنند،موقعیکه او را براى اجراى حکم مى‏بردند على علیه السلام با او برخورد نمود و پرسید این زن را چه میشود؟عرض کردند عمر دستور رجم داده است،على علیه السلام او را نزد عمر برگردانید و فرمود آیا دستور دادى که او را رجم کنند؟عمر گفت بلى خودش نزد من بفجور اعتراف نمود!فرمود این حکم تو درباره این زن است به طفلى که در شکم اوست چه حکمى دارى؟سپس فرمود شاید تو بر او بانگ زده‏اى و یا ترسانیده‏اى (از ترس و وحشت اعتراف بفجور کرده است) عمر گفت همینطور است!على علیه السلام فرمود مگر نشنیدى که رسول خدا فرمود بر کسى که پس از بلا و زحمت اعتراف کند حد نیست زیرا هر کس را در بند کنند یا زندانى نمایند یا بترسانند او را اقرارى نباشد (بزور و ترس اقرار گرفتن ارزش قضائى ندارد) آنگاه عمر زن را رها نمود و گفت:

عجزت النساء ان تلد مثل على بن ابیطالب لولا على لهلک عمر.زنان عاجزند که فرزندى مانند على بن ابیطالب بزایند اگر على نبود عمر هلاک میگشت (6) .

8ـزنى را نزد عمر آوردند که ششماهه زائیده بود عمر (بخیال اینکه مدت حمل همیشه باید 9 ماه باشد و این زن چون سه ماه زودتر وضع حمل کرده است نتیجه گرفت که قبلا مرتکب فجور شده است لذا) دستور داد که او را رجم کنند على علیه السلام این داورى عمر را شنید و فرمود باین زن حدى نیست،عمر کسى بخدمت آنحضرت فرستاد و پرسید که چرا او را حدى نیست؟

على (ع) فرمود خداى تعالى فرموده است:

و الوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین لمن اراد ان یتم الرضاعة (7) و مادران شیر دهند فرزندانشان را دو سال کامل براى کسى که بخواهد تمام کندشیر دادن راـسوره بقره) و همچنین فرموده است:و حمله و فصاله ثلاثون شهرا (8) دوران حمل و مدت شیرخوارگى تا از شیر باز گرفتنش سى ماه است) در اینصورت ششماه حمل اوست و 24 ماه رضاع او عمر زن را رها نمود و گفت:لو لا على لهلک عمر (9) .

9ـزن و مردى را پیش عمر آوردند،مرد بزن میگفت تو زانیه هستى زن نیز در پاسخ وى میگفت :انت ازنى منى یعنى تو از من زناکارترى،عمر دستور داد هر دو را حد بزنند حضرت امیر علیه السلام حاضر بود فرمود تعجیل در قضاوت خوب نیست و این حکم نیز درست نمى‏باشد،عرض کردند پس چه باید کرد؟

فرمود مرد را آزاد کنید و زن را دو حد بزنید زیرا زنا کردن مرد ثابت نشده است ولى زن بزنا دادن خود اقرار میکند و بمرد میگوید تو زناکارترى،در اینصورت زن باقرار خود مرتکب فجور شده که باید حد زده شود و جرم دیگرش اینست که بمرد نسبت زنا میدهد و او را متهم میکند در صورتیکه دلیلى براى اثبات ادعاى خود ندارد (10) .

10ـمردى کسى را کشته بود خانواده مقتول شکایت پیش عمر بردند عمر دستور داد قاتل را در اختیار پدر مقتول گذارند تا بحکم قصاص او را بقتل رساند،پدر مقتول دو ضربت سخت بر آنمرد زد و یقین بمرگ او نمود ولى چون رمقى از حیات داشت کسان وى از او پرستارى کرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى کامل یافت.

پدر مقتول رورى او را در بازار دید تعجب کرد و چون نیک شناخت گریبانش را گرفت و مجددا پیش عمر آورد و ماجرا بگفت عمر براى بار دوم دستور داد که سر از تن او برگیرند!

قاتل از على علیه السلام استغاثه نمود،آنحضرت فرمود اى عمر این چه حکمى است که بر این مرد میکنى؟عمر گفت یا اباالحسن این شخص،قاتل پسر او است و بحکم النفس بالنفس باید کشته شود،حضرت فرمود آیا میشود کسى را دو بار کشت؟عمر متحیر ماند و سکوت نمود،آنگاه على علیه السلام به پدر مقتول گفت مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نکشتى؟عرض کرد کشتم ولى او زنده شد و اگر مجددا او را نکشم خون پسرم هدر شود!

على علیه السلام فرمود در اینصورت باید آماده شوى اول بقصاص دو ضربتى که باو زدى او هم دو ضربت بتو بزند آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بکش!

پدر مقتول گفت یا ابا الحسن این قصاص از مرگ سخت‏تر است و من از این موضوع در گذشتم آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى کردند عمر دست برداشت و گفت:

الحمد لله انتم اهل بیت الرحمة یا ابا الحسن،ثم قال لو لا على لهلک عمر (11)

11ـدر زمان خلافت عمر دو زن بر سر طفلى منازعه نموده و هر یک ادعا میکرد که کودک از آن اوست و هیچیک براى اثبات دعوى خود شاهد و گواهى نداشت و کس دیگرى هم جز آندو زن ادعاى فرزندى آن کودک را نمیکرد لذا این مطلب براى عمر مبهم بود و نمیدانست چه بکند ناچار بعلى علیه السلام پناه برد و از او راه حلى خواست!على علیه السلام آندو زن را نصیحت نمود و از عذاب الهى بترسانید ولى آندو بر سر حرف خود ایستاده و دست بردار نبودند چون آنحضرت پافشارى آنها را دید فرمود اره‏اى براى من بیاورید،زنها گفتند اره را براى چه میخواهى؟

فرمود میخواهم طفل را دو نیم کنم و بهر یک از شما نیمى از او را بدهم!یکى از آن دو زن سکوت نمود ولى دیگرى گفت ترا بخدا یا ابا الحسن اگر غیر از این راه چاره‏اى نیست من از سهم خود گذشتم و بآن زن بخشیدم (که بچه را باو بدهى و اره نکنى) حضرت فرمود الله اکبر این کودک پسر تست نه پسر آن زن،اگر پسر او بود او هم مانند تو بحال این طفل دلسوزى میکرد و میترسید،زن دیگر هم اعتراف‏نمود که حق با آندیگرى است و کودک هم از آن اوست !

غم و اندوه عمر برطرف شد و درباره امیر المؤمنین علیه السلام که با این داورى (ابتکارى و شگفت انگیز) گشایشى در امر داورى بکار او داده بود دعا نمود (12) .

12ـدر مناقب از اصبغ بن نباته روایت شده که پنج نفر را بجرم زنا نزد عمر آوردند و او دستور داد که آنها را سنگسار کنند.

على علیه السلام فرمود حکم و داورى بر جان مردم باین سادگى نیست و باید بوضع و حال آنها رسیدگى نمود.

چون بتحقیق پرداختند یکى از آنها مسیحى بود و با زنى مسلمان زنا کرده بود على علیه السلام فرمود چون این مرد ذمى بوده و در پناه حکومت اسلام زندگى میکرد ذمه را در هم شکسته بنا بر این او را گردن بزنید.

مرد دومى متأهل بود و زنش نیز در کنار وى زندگى میکرد حضرت فرمود این مرد محصن (13) است و بحکم قرآن سنگسارش کنید.

مرد دیگر مجرد و بى زن بود على علیه السلام فرمود یکصد تازیانه باو بزنید.

نفر چهارم غلام و برده بود و مجازات چنین اشخاصى باندازه نصف مجازات آزادگان است لذا فرمود او را نیز پنجاه تازیانه بزنند.

نفر پنجم دیوانه بود فرمود آزادش کنند.

عمر گفت:لولا على لافتضحنا.اگر على نبود ما رسوا میشدیم.

13ـمردى که اهل یمن بود زن خود را در یمن گذاشته و خود براى انجام کارى بمدینه آمده بود،در آن شهر با زنى مرتکب فجور شد و او را بجرم این عمل نزد عمر بردند،عمر فرمان داد سنگسارش کنند،على علیه السلام فرمود اگر چه او محصن است اما بر او رجم نیست و باید حد بزنند زیرا زن او همراهش نیست و در یمن مانده است و سزاى او مانند کیفر زناکار عزب است،عمر گفت:لا ابقانى الله لمعضلة لم یکن لها ابو الحسن. (خدا مرا بمشکلى نیاندازد که على براى حل آن در آنجا نباشد) .ـابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مى‏نویسد روزى نزد عمر بن خطاب سخن از زیورهاى خانه کعبه و زیادى آنها بود گروهى گفتند اگر آنها را بیرون بیاورى و بلشگریان دهى اجرش زیادتر است و خانه کعبه چه نیاز بزیور دارد.

عمر بدین فکر افتاد و از على علیه السلام پرسید که نظر شما در این مورد چیست؟

حضرت فرمود قرآن بر رسول خدا صلى الله علیه و آله نازل شد و تمام اموال را چهار قسمت نمود یکى اموال مسلمین است که میان ورثه تقسیم میشود و یکى فى‏ء است که بمستحقین آن تقسیم نمودند و یکى خمس است و خداى تعالى قرار داد آنرا در جائیکه قرار داد و یکى هم صدقات است که خداوند آنرا هم در محلهاى مصرفى آن قرار داد و زیورهاى کعبه را بحال خود گذاشت و از روى فراموشى ترک آن نفرمود و هیچ جائى بر او پوشیده نبود تو هم مانند خدا و رسولش دست بدانها دراز مکن و همانجائى که گذاشته‏اند باقى بگذار،عمر بدستور آنحضرت ترک زیورهاى کعبه را نمود و گفت اگر تو نبودى ما رسوا میشدیم (14) .

15ـدر جنگ ایران و عرب که عمر براى غلبه بر دشمن بمشورت مى‏پرداخت هر یک از مسلمین چیزى میگفتند از جمله گروهى را عقیده بر این بود که لشگریان شام را جمع کرده به نهاوند بفرستد و عده‏اى معتقد بودند که خود عمر فرماندهى جبهه را بعهده بگیرد ولى عمر توجهى بآراء آنها ننموده و رو بعلى علیه السلام کرد و گفت یا ابا الحسن چرا ما را راهنمائى نمیکنى؟على علیه السلام فرمود جمع آورى لشگریان شام و یا عزیمت خود تو به جبهه مقرون بصلاح نیست زیرا در صورت اول آن منطقه که هم مرز کشور روم است از لشگر اسلام خالى میماند و در صورت دوم اگر تو شکست خورى دیگر براى مسلمین پناهگاهى وجود نخواهد داشت لذا از رفتن خود بجبهه صرف نظر کن و یکى از فرماندهان کار آزموده و مجرب را براى این کار برگزین و از مردم بصره هم جمعى را براى کمک برادرانشان بفرست زیرا موقعیت بصره مانند شام نیست و میتوان از آنجا نیروى لازم را بسیج نمود،عمر بدستورآنحضرت رفتار نمود و فاتح شد و در جنگ روم و عرب نیز او را راهنمائى فرمود (15) .

16ـابن صباغ مالکى در فصول المهمه مینویسد مردى را نزد عمر آوردند زیرا او در پاسخ گروهى که از وى پرسیده بودند چگونه صبح کردى گفته بود:صبح کردم در حالیکه فتنه را دوست دارم و حق را ناخوشایند دارم و یهود و نصارى را تصدیق میکنم و بدانچه ندیده‏ام ایمان آورده‏ام و بدانچه خلق نشده اقرار میکنم!

عمر کسى را خدمت على علیه السلام فرستاد و چون آنحضرت آمد عمر گفتار آنمرد را بدانحضرت بازگو کرد.

على علیه السلام فرمود راست گفته که فتنه را دوست دارد خداى تعالى فرماید:انما اموالکم و اولادکم فتنة (16) .و منظور از حق که ناخوشایند اوست مرگ است که خداى تعالى فرماید:و جاءت سکرة الموت بالحق (17) .و اینکه سخن یهود و نصارى را تصدیق میکند در اینمورد است که خداوند فرماید:و قالت الیهود لیست النصارى على شى‏ء و قالت النصارى لیست الیهود على شى‏ء (18) .

و اما بدانچه ندیده ایمان آورده مقصودش خداوند عز و جل است که باو ایمان آورده است و بدانچه خلق نشده اقرار میکند اقرار بقیامت است.

عمر گفت:اعوذ بالله من معضلة لا على لها. (پناه مى‏برم بخدا از مشکلى که على براى حل آن حضور نداشته باشد) (19) طبق روایات مورخین و علماى اهل سنت عمر در موارد زیادى گفته اگر على نبود عمر هلاک میگردید چنانکه شیخ سلیمان بلخى در کتاب ینابیع المودة مى‏نویسد:

کانت الصحابة رضى الله عنهم یرجعون الیه فى احکام الکتاب و یأخذون عنه الفتاوى کما قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه فى عدة مواطن لولا على‏لهلک عمر.

یعنى اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله در احکام کتاب خدا (قرآن) باو رجوع میکردند و از آنحضرت اخذ فتوا مینمودند چنانکه عمر در جاهاى عدیده گفته است اگر على نبود عمر هلاک شده بود (20) .

عثمان نیز در زمان خلافتش در مواردى که براى حل مشکلات علمى و قضائى احتیاج پیدا میکرد دست بدامن آنحضرت زده و از وى استمداد میکرد و بطور کلى على علیه السلام در تمام مشکلات علمى و سیاسى و معضلات فقهى و قضائى راهنماى خلفاى ثلاثه بود و براى مصلحت اسلام و مسلمین آنها را هدایت میکرد و بمنظور حفظ تشکیلات ظاهرى اسلام با کمال صبر و بردبارى سکوت کرده و نمیخواست میان امت تفرقه و پراکندگى حاصل شود و از اعمال خلاف آنها مخصوصا از روش عثمان جلوگیرى کرده و آنها را عواقب وخیم آن بر حذر میداشت.

بارها عثمان را نصیحت و دلالت نمود ولى او توجهى بنصایح على علیه السلام ننمود و عاقبت بدست مسلمین گرفتار شد و بقتل رسید.

پى‏نوشتها:

(1) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .58

(2) سوره کهف آیه .25

(3) منتخب التواریخ ص 697 نقل از بحار الانوار.

(4) ذخائر العقبى محب الدین طبرى ص 79ـ .80

(5) کشف الغمه ص .33

(6) کشف الغمه ص .33

(7) سوره بقره آیه .233

(8) سوره احقاف آیه .15

(9) کفایة الخصام ص 680 باب .356

(10) مناقب ابن شهر آشوب.

(11) ناسخ التواریخ احوالات امیر المؤمنین.

(12) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .59

(13) مرد یا زنى که داراى همسر باشد در اصطلاح فقه(محصنـمحصنه) نامیده میشود.

(14) کفایة الخصام ص .684

(15) ارشاد مفیدـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.

(16) سوره انفال آیه .28

(17) سوره ق آیه .19

(18) سوره بقره آیه .113

(19) فصول المهمه ص .18

(20) ینابیع المودة باب 14 ص .70


جمعه 91 دی 1 , ساعت 2:58 عصر

ینادیهم یوم الغدیر نبیهم‏ 
بخم و اسمع بالنبى منادیا  
فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتک من بعدى اماما و هادیا

(حسان بن ثابت)

در سال دهم هجرى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله از مدینه حرکت و بمنظور اداى مناسک حج عازم مکه گردید،تعداد مسلمین را که در این سفر همراه پیغمبر بودند مختلف نوشته‏اند ولى مسلما عده زیادى بالغ بر چند هزار نفر در رکاب پیغمبر بوده و در انجام مراسم این حج که به حجة الوداع مشهور است شرکت داشتند.نبى اکرم صلى الله علیه و آله پس از انجام مراسم حج و مراجعت از مکه بسوى مدینه روز هجدهم ذیحجه در سرزمینى بنام غدیر خم توقف فرمودند زیرا امر مهمى از جانب خداوند بحضرتش وحى شده بود که بایستى بعموم مردم آنرا ابلاغ نماید و آن ولایت و خلافت على علیه السلام بود که بنا بمفاد و مضمون آیه شریفه زیر رسول خدا مأمور تبلیغ آن بود:

یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله یعصمک من الناس. (1)

اى پیغمبر آنچه را که از جانب پروردگارت بتو نازل شده (بمردم) برسان و اگر (این کار را) نکنى رسالت او را نرسانیده‏اى و (بیم مدار که) خداوند ترا از (شر) مردم نگهمیدارد .پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله دستور داد همه حجاج در آنجا اجتماع نمایند و منتظر شدند تا عقب ماندگان برسند و جلو رفتگان نیز باز گردند.

مگر چه خبر است؟

هر کسى از دیگرى مى‏پرسید چه شده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله ما را در این گرماى طاقت فرسا و در وسط بیابان بى آب و علف نگهداشته و امر به تجمع فرموده است؟زمین بقدرى گرم و سوزان بود که بعضى‏ها پاى خود را بدامن پیچیده و در سایه شترها نشسته بودند .بالاخره انتظار بپایان رسید و پس از اجتماع حجاج رسول اکرم صلى الله علیه و آله دستور داد از جهاز شتران منبرى ترتیب دادند و خود بالاى آن رفت که در محل مرتفعى بایستد تا همه او را ببینند و صدایش را بشنوند و على علیه السلام را نیز طرف راست خود نگهداشت و پس از ایراد خطبه و توصیه درباره قرآن و عترت خود فرمود:

ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم؟قالوا بلى،قال:من کنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. (2)

آیا من بمؤمنین از خودشان اولى بتصرف نیستم؟ (اشاره بآیه شریفه النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم) عرض کردند بلى،فرمود من مولاى هر که هستم این على هم مولاى اوست،خدایا دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار هر که او را نصرت کند کمکش کن و هر که او را وا گذارد خوار و زبونش بدار.

و پس از آن دستور فرمود که مسلمین دسته بدسته خدمت آنحضرت که داخل خیمه‏اى در برابر خیمه پیغمبر صلى الله علیه و آله نشسته بود رسیده و مقام ولایت و جانشینى رسول خدا را باو تبریک گویند و بعنوان امارت بر او سلام کنند و اول کسى که خدمت على علیه السلام رسید و باو تبریک گفت عمر بن خطاب بود که عرض کرد:بخ بخ لک یا على اصبحت مولاى و مولى کل مؤمن و مؤمنة.

به به اى على امروز دیگر تو امیر و فرمانرواى من و فرمانرواى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه‏اى شدى. (3) و بدین ترتیب پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله على علیه السلام را بجانشینى خود منصوب نموده و دستور داد که این مطلب را حاضرین بغائبین برسانند.

حسان بن ثابت از حضرت رسول صلى الله علیه و آله اجازه خواست تا در مورد ولایت و امامت على علیه السلام و منصوب شدنش در غدیر خم بجانشینى نبى اکرم صلى الله علیه و آله قصیده‏اى گوید و پس از کسب رخصت چنین گفت:

ینادیهم یوم الغدیر نبیهم‏ 
بخم و اسمع بالنبى منادیا 
و قال فمن مولیکم و ولیکم؟ 
فقالوا و لم یبدوا هناک التعادیا 
الهک مولانا و انت ولینا 
و لن تجدن منا لک الیوم عاصیا 
فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتک من بعدى اماما و هادیا 
فمن کنت مولاه فهذا ولیه‏ 
فکونوا له انصار صدق موالیا 
هناک دعا اللهم و ال ولیه‏ 
و کن للذى عادى علیا معادیا (4)

روز غدیر خم مسلمین را پیغمبرشان صدا زد و با چه صداى رسائى ندا فرمود (که همگى شنیدند) و فرمود فرمانروا و صاحب اختیار شما کیست؟همگى بدون اظهار اختلاف عرض کردند که:

خداى تو مولا و فرمانرواى ماست و تو صاحب اختیار مائى و امروز از ما هرگز مخالفت و نافرمانى براى خودت نمى‏یابى.پس بعلى فرمود یا على برخیزکه من ترا براى امامت و هدایت (مردم) بعد از خودم برگزیدم.

(آنگاه بمسلمین) فرمود هر کس را که من باو مولا (اولى بتصرف) هستم این على صاحب اختیار اوست پس شما براى او یاران و دوستان راستین بوده باشید.

و آنجا دعا کرد که خدایا دوستان او را دوست بدار و با کسى که با على دشمنى کند دشمن باش.

رسول اکرم فرمود اى حسان تا ما را بزبانت یارى میکنى همیشه مؤید بروح القدس باشى.

ثبوت و تواتر این خبر بحدى براى فریقین واضح است که هیچگونه جاى انکار و ابهامى را براى کسى باقى نگذاشته است زیرا مورخین و مفسرین اهل سنت نیز در کتابهاى خود با مختصر اختلافى در الفاظ و کلمات نوشته‏اند که آیه تبلیغ (یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک. ..الخ) در روز هیجدهم ذیحجه در غدیر خم درباره على علیه السلام نازل شده و پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله ضمن ایراد خطبه فرموده است که من کنت مولاه فعلى مولاه (5) ولى چون کلمه مولى معانى مختلفه دارد بعضى از آنان در این مورد طفره رفته و گفته‏اند که در این حدیث مولى بمعنى اولى بتصرف نیست بلکه بمعنى دوست و ناصر است یعنى آنحضرت فرمود من دوست هر کس هستم على نیز دوست اوست چنانکه ابن صباغ مالکى در فصول المهمه پس از آنکه چند معنى براى کلمه مولى مینویسد میگوید:

فیکون معنى الحدیث من کنت ناصره او حمیمه او صدیقه فان علیا یکون کذلک. (6)

پس معنى حدیث چنین باشد که هر کسى که من ناصر و خویشاوند و دوست‏او هستم على نیز (براى او) چنین است!

در پاسخ این آقایان که پرده تعصب دیده عقل و اندیشه آنها را از مشاهده حقایق باز داشته است ابتداء معانى مختلفه‏اى که در کتب لغت براى کلمه مولى قید شده است ذیلا مینگاریم تا ببینیم کدامیک از آنها منظور نظر رسول اکرم صلى الله علیه و آله بوده است.

کلمه مولى بمعنى اولى بتصرف و صاحب اختیار،بمعنى بنده،آزاد شده،آزاد کننده،همسایه،هم پیمان و همقسم،شریک،داماد،ابن عم،خویشاوند،نعمت پرورده،محب و ناصر آمده است.بعضى از این معانى در قرآن کریم نیز بکار رفته است چنانکه در سوره دخان مولى بمعنى خویشاوند آمده است:

یوم لا یغنى مولى عن مولى شیئا.و در سوره محمد صلى الله علیه و آله کلمه مولى بمعنى دوست بوده.

و ان الکافرین لا مولى لهم.و در سوره نساء بمعنى هم عهد آمده چنانکه خداوند فرماید:

و لکل جعلنا موالى.و در سوره احزاب بمعنى آزاد کرده آمده است:

فان لم تعلموا آباءهم فاخوانکم فى الدین و موالیکم (عتقائکم) (7)

از طرفى بعضى از این معانى درباره پیغمبر اکرم صدق نمیکند زیرا آنحضرت بنده و آزاد کرده و نعمت پرورده کسى نبود و با کسى نیز همقسم نشده بود برخى از آنکلمات هم احتیاج بتوصیه و سفارش نداشت بلکه گفتن آنها نوعى سخریه بشمار میرفت که رسول خدا صلى الله علیه و آله در آن شدت گرما وسط بیابان مردم را جمع کند و بگوید من پسر عموى هر کس هستم على هم پسر عموى اوست،یا من همسایه هر که هستم على هم همسایه اوست و هکذا...همچنین قرائن حال و مقام نیز بکار بردن کلمه مولى را بمعنى دوست و ناصر که دستاویز اکثر رجال اهل سنت است اقتضاء نمیکند زیرا مدلول و مفاد آیه تبلیغ با آن شدت و تهدید که میفرماید اگر این کار را بجا نیاورى مثل اینکه وظائف رسالت را انجام نداده‏اى میرساند که‏مطلب خیلى مهمتر و بالاتر از این حرفها است که پیغمبر در آن بیابان گرم و سوزان توقف نموده و مردم را از پس و پیش جمع کند و بگوید من دوست و ناصر هر که هستم على هم دوست و ناصر اوست،تازه اگر مقصودش این بود در اینصورت بعوض مردم باید بعلى میگفت که من محب و ناصر هر که هستم تو هم محب و ناصر او باش نه مردم،و اگر منظور جلب دوستى مردم بسوى على بود در اینصورت هم باید میگفت هر که مرا دوست دارد على را هم دوست داشته باشد ولى این سخنان از مضمون جمله:من کنت مولاه فهذا على مولاه بدست نمیآید گذشته از اینها گفتن این مطلب ترس و وحشتى نداشت تا خداوند اضافه کند که من ترا از شر مردم (منافق) نگهمیدارم.

از طرفى تخصیص بلا مخصص کلمه مولى از میان تمام معانى آن بمعنى محب و ناصر بدون وجود قرینه باطل و بر خلاف علم اصول است در نتیجه از تمام معانى مولى فقط (اولى بتصرف و صاحب اختیار) باقى میماند و این تخصیص علیرغم عقیده اهل سنت بلا مخصص نیست بلکه در اینمورد قرائن آشکارى وجود دارد که ذیلا بدانها اشاره میگردد.

اولا عظمت و اهمیت مطلب دلیل این ادعا است که خداوند تعالى با تأکید و تهدید میفرماید اگر این امر را بمردم ابلاغ نکنى در واقع هیچگونه تبلیغى از نظر رسالت نکرده‏اى و این خطاب مؤکد میرساند که مضمون آیه درباره جعل حکمى از احکام شرعیه نبوده بلکه امرى است که تالى تلو مقام رسالت است،در اینصورت باید مولى بمعنى ولایت و صاحب اختیار باشد تا همه مسلمین از آن آگاه گردند و بدانند که چه کسى پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله مسند او را اشغال خواهد کرد مخصوصا که این آیه در غدیر خم نزدیکى جحفه نازل شده است تا پیغمبر پیش از اینکه حجاج متفرق شوند آنرا بهمه آنان ابلاغ کند زیرا پس از رسیدن بجحفه مسلمین از راههاى مختلف بوطن خود رهسپار میشدند و دیگر اجتماع همه آنان در یک محل امکان پذیر نمیشد و البته این فرمان از چند روز پیش به پیغمبر صلى الله علیه و آله وحى شده بود ولى زمان دقیق ابلاغ آن تعیین نگردیده بود و چون آنحضرت مخالفت گروهى از مسلمین را با على علیه السلام بعلت کشته شدن اقوام‏آنها در جنگها بدست وى میدانست لذا از ابلاغ جانشینى او بیم داشت که مردم زیر بار چنین فرمانى نروند بدینجهت خداوند تعالى او را در غدیر خم مأمور بتوقف و ابلاغ جانشینى على علیه السلام نمود و براى اطمینان خاطر مبارک پیغمبر صلى الله علیه و آله اضافه فرمود که مترس خدا ترا از شر مردم نگهمیدارد.

ثانیا رسول خدا صلى الله علیه و آله پیش از اینکه بگوید:

من کنت مولاه فرمود:ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم؟یا ألست اولى بکم من انفسکم؟

آیا من بشما از خود شما اولى بتصرف نیستم؟همه گفتند بلى آنگاه فرمود:من کنت مولاه فهذا على مولاه قرینه‏اى که بکلمه مولى معنى اولى بتصرف و صاحب اختیار میدهد از جمله اول کاملا روشن است و سیاق کلام میرساند که مقصود از مولى همان اولویت است که پیغمبر نسبت بمسلمین داشته و چنین اولویتى را بعدا على علیه السلام خواهد داشت.

ثالثا رسول اکرم صلى الله علیه و آله پس از ابلاغ دستور الهى در مورد جانشینى على علیه السلام چنانکه در صفحات پیشین اشاره گردید بمسلمین فرمود:سلموا علیه بامرة المؤمنین (8) .یعنى بعلى علیه السلام بعنوان امارت مؤمنین سلام کنید و چنانچه مقصود از مولى دوست و ناصر بود میفرمود بعنوان دوستى سلام کنید و سخن عمر نیز که بعلى علیه السلام گفت مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه شدى ولایت و امارت آنحضرت را میرساند.

رابعا علاوه بر کتب شیعه در اغلب کتب معتبر و مشهور تسنن نیز نوشته شده است که پس از ابلاغ فرمان الهى و دعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله که عرض کرد

اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله

خداوند این آیه را نازل فرمود:الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا. (9)

یعنى امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما اتمام نمودم و پسندیدم که دین شما اسلام باشد.و مسلم است که موجب اکمال دین و اتمام نعمت ولایت و امامت على علیه السلام است چنانکه پیغمبر فرمود:

الله اکبر!على اکمال الدین و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولایة على بن ابیطالب بعدى. (10)

(الله اکبر بر کامل شدن دین و اتمام نعمت و رضاى پروردگار برسالت من و ولایت على پس از من.)

خامسا پیش از آیه مزبور که مربوط با کمال دین و اتمام نعمت است خداوند فرماید:

الیوم یئس الذین کفروا من دینکم فلا تخشوهم و اخشون.

یعنى کفار و مشرکین که همیشه در انتظار از بین رفتن دین شما بودند امروز نا امید شدند پس،از آنها نترسید و از من بترسید زیرا آنان چنین مى‏پنداشتند که چون پیغمبر اولاد ذکور ندارد که بجایش نشیند لذا پس از رحلت او دینش نیز از میان خواهد رفت و کسى که بتواند پس از او این دین را رهبرى کند وجود نخواهد داشت ولى در آنروز که على علیه السلام بفرمان خداى تعالى از جانب رسول خدا بجانشینى وى منصوب گردید این خیال و پندار مشرکین باطل و تباه گردید و دانستند که این دین دائمى و همیشگى است و این آیه و دنباله آن که مربوط با کمال دین و اتمام نعمت است آیه سوم سوره مائده بوده و با آیه تبلیغ (یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک...) که آیه 67 همان سوره است بنحوى با هم ارتباط دارند و از اینجا نتیجه میگیریم که مقصود از مولى در کلام پیغمبر صلى الله علیه و آله ولایت و جانشینى على‏علیه السلام بود نه بمعنى محب و ناصر. (11)

سادسا از تمام معانى مختلفه که براى کلمه مولى دلالت دارند فقط (اولى بتصرف) معنى حقیقى آنست و معانى دیگر از فروع این معنى بوده و مجاز میباشند که نیازمند باضافه قید دیگر و محتاج بقرینه‏اند و از نظر علم اصول حقیقت مقدم بر مجاز میباشد بنا بر این کلمه مولا در این حدیث بمعنى صاحب اختیار و اولى بتصرف است.

سابعا چنانکه قبلا اشاره گردید پس از انجام این مراسم حسان بن ثابت قصیده‏اى سرود و معنى مولى را کاملا حلاجى نموده و توضیح داد که بعدها جاى اشکال و ایراد براى مغرضین باقى نماند آنجا که گوید:

فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتک من بعدى اماما و هادیا

در این بیت از قول پیغمبر میگوید که فرمود یا على برخیز که من پسندیدم ترا بعد از خود (براى امت) امام و هدایت کننده باشى.

اگر مولا بمعنى دوست و ناصر بود پیغمبر بحسان اعتراض میکرد و میفرمود من کى گفتم على امام و هادى است گفتم على دوست و ناصر است ولى مى‏بینیم رسول اکرم صلى الله علیه و آله نه تنها اعتراض نکرد بلکه فرمود همیشه مؤید بروح القدس باشى و قصیده حسان و اشعار دیگران که در اینمورد سروده‏اند در کتب معتبر اهل سنت قید شده است.

بعضى از علماء اهل سنت که در بن بست گیر کرده و تا حدى منصف بوده‏اند ناچار باهمیت مطلب اقرار نموده و صریحا اعتراف کرده‏اند که در آنروز پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله على را بولایت و جانشینى خود منصوب نمود چنانکه سبط ابن جوزى در تذکره پس از شرح معانى کلمه مولى و انتخاب معناى اولى بتصرف بقرینه ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم مینویسد:

و هذا نص صریح فى اثبات امامته و قبول طاعته. (12)

و این خود نص صریح در اثبات امامت على و قبول طاعت او میباشد.

پى‏نوشتها:

(1) سوره مائده آیه .67

(2) بحار الانوار جلد 37 ص 123 نقل از معانى الاخبارـمناقب ابن مغازلى ص 24ـشواهد التنزیل جلد 1 ص 190ـفصول المهمه ص 27 و سایر کتب فریقین.

(3) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل 50ـالغدیر جلد 1 ص 4 و 156ـمناقب ابن مغازلى ص 19 و کتب دیگر.

(4) روضة الواعظین جلد 1 ص 103ـاحتجاج طبرسى جلد 1 ص 161ـارشاد مفید و کتب دیگر.

(5) فصول المهمه ابن صباغ ص 25ـشواهد التنزیل جلد 1 ص 190ـمناقب ابن مغازلى ص 16ـ27ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 362ـذخائر العقبى ص 67ـینابیع المودة ص 37ـتفسیر کبیر فخر رازى و تفاسیر و کتب دیگر.

(6) فصول المهمه ص .28

(7) وجوه قرآن ص .278

(8) بحار الانوار جلد 37 ص 119 نقل از تفسیر قمى ص 277ـارشاد مفید و کتب دیگر.

(9) شواهد التنزیل جلد 1 ص 193ـمناقب ابن مغازلى شافعىـالغدیر جلد 1

(10) بحار الانوار جلد 37 ص 156ـشواهد التنزیل جلد 1 ص .157

(11) براى توضیح بیشتر بجلد 5 تفسیر المیزان مراجعه شود.

(12) تذکره ابن جوزى چاپ قدیم باب دوم ص .20


جمعه 91 آذر 24 , ساعت 2:51 عصر

ولادت و حسب و نسب

بنا بوشته مورخین ولادت على علیه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سى‏ام عام الفیل (1) بطرز عجیب و بیسابقه‏اى در درون کعبه یعنى خانه خدا بوقوع پیوست،محقق دانشمند حجة الاسلام نیر گوید:

اى آنکه حریم کعبه کاشانه تست‏ 
بطحا صدف گوهر یکدانه تست‏ 
گر مولد تو بکعبه آمد چه عجب‏ 
اى نجل خلیل خانه خود خانه تست

پدر آنحضرت ابو طالب فرزند عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنا بر این على علیه السلام از هر دو طرف هاشمى نسب است (2)

اما ولادت این کودک مانند ولادت سایر کودکان بسادگى و بطور عادى نبود بلکه با تحولات عجیب و معنوى توأم بوده است مادر این طفل خدا پرست بوده و با دین حنیف ابراهیم زندگى میکرد و پیوسته بدرگاه خدا مناجات کرده و تقاضا مینمود که وضع این حمل را بر او آسان گرداند زیرا تا باین کودک حامل بود خود را مستغرق در نور الهى میدید و گوئى از ملکوت اعلى بوى الهام شده بود که این طفل با سایر موالید فرق بسیار دارد.

شیخ صدوق و فتال نیشابورى از یزید بن قعنب روایت کرده‏اند که گفت من با عباس بن عبد المطلب و گروهى از عبد العزى در کنار خانه خدا نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین در حالیکه نه ماه باو آبستن بود و درد مخاض داشت آمد و گفت خدایا من بتو و بدانچه از رسولان و کتابها از جانب تو آمده‏اند ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق میکنم و اوست که این بیت عتیق را بنا نهاده است بحق آنکه این خانه را ساخته و بحق مولودى که در شکم من است ولادت او را بر من آسان گردان ، یزید بن قعنب گوید ما بچشم خوددیدیم که خانه کعبه از پشت(مستجار) شکافت و فاطمه بدرون خانه رفت و از چشم ما پنهان گردید و دیوار بهم بر آمد چون خواستیم قفل درب خانه را باز کنیم گشوده نشد لذا دانستیم که این کار از امر خداى عز و جل است و فاطمه پس از چهار روز بیرون آمد و در حالیکه امیر المؤمنین علیه السلام را در روى دست داشت گفت من بر همه زنهاى گذشته برترى دارم زیرا آسیه خدا را به پنهانى پرستید در آنجا که پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشک را بدست خود جنبانید تا از خرماى تازه چید و خورد(و هنگامیکه در بیت المقدس او را درد مخاض گرفت ندا رسید که از اینجا بیرون شو اینجا عبادتگاه است و زایشگاه نیست) و من داخل خانه خدا شدم و از میوه‏هاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بیرون آیم هاتفى ندا کرد اى فاطمه نام او را على بگذار که او على است و خداوند على الاعلى فرماید من نام او را از نام خود گرفتم و بادب خود تأدیبش کردم و او را بغامض علم خود آگاه گردانیدم و اوست که بتها را از خانه من میشکند و اوست که در بام خانه‏ام اذان گوید و مرا تقدیس و تمجید نماید خوشا بر کسیکه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر کسى که او را دشمن دارد و نافرمانیش کند. (3)

و چنین افتخار منحصر بفردى که براى على علیه السلام در اثر ولادت در اندرون کعبه حاصل شده است بر احدى از عموم افراد بشر چه در گذشته و چه در آینده بدست نیامده است و این سخن حقیقتى است که اهل سنت نیز بدان اقرار و اعتراف دارند چنانکه ابن صباغ مالکى در فصول المهمه گوید:

و لم یولد فى البیت الحرام قبله احد سواه و هى فضیلة خصه الله تعالى بها اجلالا له و اعلاء لمرتبته و اظهارا لتکرمته. (4)

یعنى پیش از آنحضرت احدى در خانه کعبه ولادت نیافت مگر خود او واین فضیلتى است که خداى تعالى به على علیه السلام اختصاص داده تا مردم مرتبه بلند او را بشناسند و از او تجلیل و تکریم نمایند.

در جلد نهم بحار در مورد وجه تسمیه آنحضرت بعلى چنین نوشته شده است که چون ابوطالب طفل را از مادرش گرفت بسینه خود چسباند و دست فاطمه را گرفته و بسوى ابطح آمد و به پیشگاه خداوند تعالى چنین مناجات نمود.

یا رب هذا الغسق الدجى‏ 
و القمر المبتلج المضى‏ء 
بین لنا من حکمک المقضى‏ 
ماذا ترى فى اسم ذا الصبى (5)

هاتفى ندا کرد:

خصصتما بالولد الزکى‏ 
و الطاهر المنتجب الرضى‏ 
فاسمه من شامخ على‏ 
على اشتق من العلى (6)

علماى بزرگ اهل سنت نیز در کتب خود بهمین مطلب اشاره کرده‏اند و محمد بن یوسف گنجى شافعى با تغییر چند لفظ و کلمه در کفایة الطالب چنین مینویسد که در پاسخ تقاضاى ابوطالب ندائى برخاست و این دو بیت را گفت.

یا اهل بیت المصطفى النبى‏ 
خصصتم بالولد الزکى‏ 
ان اسمه من شامخ العلى‏ 
على اشتق من العلى (7)

و در بعضى روایات آمده است که فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل(پیش از اینکه بوسیله نداى غیبى نام او على گذاشته شود) نام کودک را حیدر نهاد و هنگامیکه او را قنداق کرده بدست شوهر خود میداد گفت خذه فانه حیدرة و بهمین جهت آنحضرت در غزوه خیبر بمرحب پهلوان معروف یهود فرمود: 
انا الذى سمتنى امى حیدرة 
ضرغام اجام و لیث قسورة (8)

و چون نام آنحضرت على گذاشته شد نام حیدر جزو سایر القاب بر او اطلاق گردید و از القاب مشهورش حیدر و اسد الله و مرتضى و امیر المؤمنین و اخو رسول الله بوده و کنیه آنجناب ابو الحسن و ابوتراب است.

همچنین خدا پرستى و اسلام آوردن فاطمه و ابوطالب نیز از روایات گذشته معلوم میشود که آنها در جاهلیت موحد بوده و براى تعیین نام فرزند خود بدرگاه خدا استغاثه نموده‏اند،فاطمه بنت اسد براى رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بمنزله مادر بوده و از اولین گروهى است که به آنحضرت ایمان آورد و بمدینه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اکرم صلى الله علیه و آله و سلم پیراهن خود را براى کفن او اختصاص داد و بجنازه‏اش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقین فرمود و دعا نمود. (9)

و ابوطالب هم موحد بوده و پس از بعثت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بدو ایمان آورده و چون شیخ و رئیس قریش بود لذا ایمان خود را مصلحة مخفى مینمود،در امالى صدوق است مردى بابن عباس گفت اى عمو زاده رسولخدا مرا آگاه گردان که آیا ابوطالب مسلمان بود؟گفت چگونه مسلمان نبود در حالیکه میگفت:

و قد علموا ان ابننا لا مکذب‏ 
لدینا و لا یعبأ بقول الا باطل

یعنى مشرکین مکه دانستند که فرزند ما(محمد صلى الله علیه و آله و سلم) نزد ما مورد تکذیب نیست و بسخنان بیهوده اعتناء نمیکند مثل ابوطالب مثل اصحاب کهف است که ایمان خود را در دل مخفى نگهمیداشتند و ظاهرا مشرک بودند و خداوند دو ثواب بآنها داد،حضرت صادق علیه السلام هم فرمود مثل‏ابوطالب مثل اصحاب کهف است که در دل ایمان داشتند و ظاهرا مشرک بودند و خداوند دو پاداش (یکى براى ایمان و یکى براى تقیه) بآنها داد. (10)

اشعار زیادى از ابوطالب در مدح پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله مانده است که اسلام وى از مضمون آنها کاملا روشن و هویداست چنانکه به آنحضرت خطاب نموده و گوید:

و دعوتنى و علمت انک ناصحى‏ 
و لقد صدقت و کنت قبل امینا 
و ذکرت دینا لا محالة انه‏ 
من خیر ادیان البریة دینا (11)

بحضرت صادق عرض کردند که(اهل سنت) گمان کنند که ابوطالب کافر بوده است فرمود دروغ گویند چگونه کافر بود در حالیکه میگفت:

ألم تعلموا انا وجدنا محمدا 
نبیا کموسى خط فى اول الکتب (12)

شیخ سلیمان بلخى صاحب کتاب ینابیع المودة درباره ابوطالب گوید:

و حامى النبى و معینه و محبه اشد حبا و کفیله و مربیه و المقر بنبوته و المعترف برسالته و المنشد فى مناقبه ابیاتا کثیرة و شیخ قریش ابوطالب. (13)

یعنى ابوطالب که رئیس و بزرگ قریش بود حامى و کمک پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بود و او را بسیار دوست داشت و کفیل معیشت و مربى آنحضرت بود و بنبوتش اقرار و برسالتش اعتراف داشت و در مناقب او اشعار زیادى سروده است.(درباره اثبات ایمان ابوطالب مطالب زیادى در کتب دینى‏نوشته شده و کتابهاى مستقلى نیز مانند کتاب ابوطالب مؤمن قریش برشته تألیف در آمده است) .

بارى ولادت على علیه السلام در اندرون کعبه مفاخر بنى هاشم را جلوه تازه‏اى بخشید و شعراى عرب و عجم در اینمورد اشعار زیادى سروده‏اند که در خاتمه این فصل بچند بیت از سید حمیرى ذیلا اشاره میگردد.

ولدته فى حرم الاله امه‏ 
و البیت حیث فنائه و المسجد 
بیضاء طاهرة الثیاب کریمة 
طابت و طاب ولیدها و المولد 
فى لیلة غابت نحوس نجومها 
و بدت مع القمر المنیر الاسعد 
ما لف فى خرق القوابل مثله‏ 
الا ابن امنة النبى محمد (14)

مادرش او را در حرم خدا زائید در حالیکه بیت و مسجد الحرام آستانه او بود.

آن مادر نورانى که لباسهاى پاکیزه ببر داشت و خود پاکیزه بود و مولود او و محل ولادت نیز پاکیزه بود.

در شبى که ستاره‏هاى منحوسش ناپیدا بوده و سعیدترین ستاره بهمراه ماه پدید آمده بود .

قابله‏هاى(دنیا) هیچ مولودى را مانند او لباس نپوشاینده‏اند(یعنى هرگز مولودى مانند او بدنیا نیامده) بجز پسر آمنه محمد پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم.

 

على علیه السلام هنگام بعثت


سبقتکم الى الاسلام طفلا صغیرا ما بلغت اوان حلمى

(على علیه السلام)

پیش از شروع این فصل لازم است شمه‏اى به بعثت نبى اکرم صلى الله علیه و آله و سلم اشاره گردد تا دنباله کلام بزندگانى على علیه السلام که در این امر مهم سهم قابل ملاحظه‏اى دارد کشیده شود.

پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم از دوران جوانى غالبا از اجتماع پلید آنروز کناره گرفته و بطور انفراد بتفکر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانین کلى طبیعت و اسرار وجود مطالعه میکرد،چون به چهل سالگى رسید در کوه حرا که محل عبادت و انزواى او بود پرتوى از شعاع ابدیت ضمیر او را روشن ساخته و از کمون خلقت و اسرار آفرینش دریچه‏اى بر خاطر او گشوده گردید،زبانش بافشاى حقیقت گویا گشت و براى ارشاد و هدایت مردم مأمور شد.محمد صلى الله علیه و آله و سلم از آنچه میدید بوى حقیقت میشنید و هر جا بود جستجوى حقیقت میکرد،در دل خروشى داشت و در عین حال زبان بخاموشى کشیده بود ولى سیماى ملکوتیش گویاى این مطلب بود که:

در اندرون من خسته دل ندانم چیست‏
که من خموشم و او در فغان و در غوغا است

مگر گاهى راز خود بخدیجه میگفت و از غیر او پنهان داشت خدیجه نیز وى را دلدارى میداد و یارى میکرد.چندى که بدین منوال گذشت روزى در کوه‏حرا آوازى شنید که (اى محمد بخوان) !

چه بخوانم؟گفته شد:

اقرا باسم ربک الذى خلق،خلق الانسان من علق،اقرا و ربک الاکرم،الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم یعلم... (1)

بخوان بنام پروردگارت که (کائنات را) آفرید،انسان را از خون بسته خلق کرد.بخوان بنام پروردگارت که اکرم الاکرمین است،چنان خدائى که بوسیله قلم نوشتن آموخت و بانسان آنچه را که نمیدانست یاد داد.

چون نور الهى از عالم غیب بر ساحت خاطر وى تابیدن گرفت بر خود لرزید و از کوه خارج شد بهر طرف مینگریست جلوه آن نور را مشاهده میکرد،حیرت زده و مضطرب بخانه آمد و در حالیکه لرزه بر اندام مبارکش افتاده بود خدیجه را گفت مرا بپوشان خدیجه فورا او را پوشانید و در آنحال او را خواب ربود چون بخود آمد این آیات بر او نازل شده بود.

یا ایها المدثر،قم فانذر،و ربک فکبر،و ثیابک فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستکثر،و لربک فاصبر. (2)

اى که جامه بر خود پیچیده‏اى،برخیز (و در انجام وظائف رسالت بکوش و مردم را) بترسان،و پروردگارت را به بزرگى یاد کن،و جامه خود را پاکیزه دار،و از بدى و پلیدى کناره‏گیر،و در عطاى خود که آنرا زیاد شمارى بر کسى منت مگذار،و براى پروردگارت (در برابر زحمات تبلیغ رسالت) شکیبا باش.

اما انتشار چنین دعوتى بآسانى ممکن نبود زیرا این دعوت با تمام مبانى اعتقادى قوم عرب و سایر ملل مخالف بوده و تمام مقدسات اجتماعى و دینى و فکرى مردم دنیا مخصوصا نژاد عرب را تحقیر مینمود لذا از دور و نزدیک هر کسى شنید پرچم مخالفت بر افراشت حتى اقرباء و نزدیکان او نیز در مقام طعن و استهزاء در آمدند.در تمام این مدت که حیرت و جذبه الهى سراپاى وجود مبارک آنحضرت را فرا گرفته و بشکرانه این موهبت عظمى بدرگاه ایزد متعال سپاسگزارى و ستایش مینمود چشمان درشت و زیباى على علیه السلام او را نظاره میکرد و از همان لحظه اول که از بعثت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم آگاه گردید با اینکه ده ساله بود با سلام گرویده و مطیع پیغمبر شد و اولین کسى است از مردان که به آنحضرت گرویده است و این مطلب مورد تصدیق تمام مورخین و محدثین اهل سنت میباشد چنانکه محب الدین طبرى در ذخائر العقبى از قول عمر مى‏نویسد که گفت:

کنت انا و ابو عبیدة و ابوبکر و جماعة اذ ضرب رسول الله (ص) منکب على بن ابیطالب فقال یا على انت اول المؤمنین ایمانا و انت اول المسلمین اسلاما و انت منى بمنزلة هارون من موسى. (3)

من با ابو عبیدة و ابوبکر و گروهى دیگر بودم که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بشانه على بن ابیطالب زد و فرمود یا على تو از مؤمنین،اولین کسى هستى که ایمان آوردى و تو از مسلمین اولین کسى هستى که اسلام اختیار کردى و مقام و نسبت تو بمن مانند مقام و منزلت هارون است بموسى.

همچنین نوشته‏اند که بعث النبى صلى الله علیه و آله یوم الاثنین و اسلم على یوم الثلاثا . (4)

یعنى نبى اکرم صلى الله علیه و آله و سلم روز دوشنبه بنبوت مبعوث شد و على علیه السلام روز سه شنبه (یکروز بعد) اسلام آورد.و سلیمان بلخى در باب 12 ینابیع المودة از انس بن مالک نقل میکند که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:

صلت الملائکة على و على على سبع سنین و ذلک انه لم ترفع شهادةان لا اله الا الله الى السماء الا منى و من على. (5)

یعنى هفت سال فرشتگان بر من و على درود فرستادند زیرا که در اینمدت کلمه طیبه شهادت بر یگانگى خدا بر آسمان بر نخاست مگر از من و على.

خود حضرت امیر علیه السلام ضمن اشعارى که بمعاویه در پاسخ مفاخره او فرستاده است بسبقت خویش در اسلام اشاره نموده و فرماید:

سبقتکم الى الاسلام طفلا
صغیرا ما بلغت او ان حلمى (6)

بر همه شما براى اسلام آوردن سبقت گرفتم در حالیکه طفل کوچکى بوده و بحد بلوغ نرسیده بودم.علاوه بر این در روزى هم که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بفرمان الهى خویشان نزدیک خود را جمع نموده و آنها را رسما بدین اسلام دعوت فرمود احدى جز على علیه السلام که کودک ده ساله بود بدعوت آنحضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامى صلى الله علیه و آله و سلم در همان مجلس ایمان على علیه السلام را پذیرفت و او را بعنوان وصى و جانشین خود بحاضرین مجلس معرفى فرمود و جریان امر بشرح زیر بوده است.

چون آیه شریفه (و انذر عشیرتک الاقربین) (7) نازل گردید رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرزندان عبد المطلب را در خانه ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها در حدود چهل نفر بود (و براى اینکه در مورد صدق دعوى خویش معجزه‏اى بآنها نشان دهد) دستور فرمود براى اطعام آنان یک ران گوسفندى را با ده سیر گندم و سه کیلو شیر فراهم نمودند در صورتیکه بعضى از آنها چند برابر آن خوراک را در یک وعده میخوردند .

چون غذا آماده شد مدعوین خندیدند و گفتند محمد غذاى یک نفر را هم آماده نساخته است حضرت فرمود کلوا بسم الله (بخورید بنام خداى) پس از آنکه‏از آن غذا خوردند همگى سیر شدند !ابولهب گفت هذا ما سحرکم به الرجل (محمد با این غذا شما را مسحور نمود) !

آنگاه حضرت بپا خواست و پس از تمهید مقدمات فرمود:

یا بنى عبد المطلب ان الله بعثنى الى الخلق کافة و بعثنى الیکم خاصة فقال (و انذر عشیرتک الاقربین) و انا ادعوکم الى کلمتین،خفیفتین على اللسان و ثقیلتین فى المیزان،تملکون بهما العرب و العجم و تنقاد لکم بهما الامم،و تدخلون الجنة و تنجون بهما من النار:شهادة ان لا اله الا الله و انى رسول الله،فمن یجیبنى الى هذا الامر و یوازرنى علیه و على القیام به یکن اخى و وصیى و وزیرى و وارثى و خلیفتى من بعدى.

اى فرزندان عبد المطلب خداوند مرا بسوى همه مردمان مبعوث فرموده و بویژه بسوى شما فرستاده (و درباره شما بمن) فرموده است که (خویشاوندان نزدیک خود را بترسان) و من شما را بدو کلمه دعوت میکنم که گفتن آنها بر زبان سبک و در ترازوى اعمال سنگین است،بوسیله اقرار بآندو کلمه فرمانرواى عرب و عجم میشوید و همه ملتها فرمانبردار شما شوند و (در قیامت) بوسیله آندو وارد بهشت میشوید و از آتش دوزخ رهائى مى‏یابید (و آنها عبارتند از) شهادت به یگانگى خدا (که معبود سزاوار پرستش جز او نیست) و اینکه من رسول و فرستاده او هستم پس هر کس از شما (پیش از همه) این دعوت مرا اجابت کند و مرا در انجام رسالتم یارى کند و بپا خیزد او برادر و وصى و وزیر و وارث من و جانشین من پس از من خواهد بود.

از آن خاندان بزرگ هیچکس پاسخ مثبتى نداد مگر على علیه السلام که نا بالغ و دهساله بود .

آرى هنگامیکه نبى اکرم در آنمجلس ایراد خطابه میکرد على علیه السلام که با چشمان حقیقت بین خود برخسار ملکوتى آنحضرت خیره شده و با گوش جان کلام او را استماع میکرد بپا خاست و لب باظهار شهادتین گشود و گفت:اشهد ان لا اله الا الله و انک عبده و رسوله.دعوتت را اجابت میکنم و از جان و دل بیاریت بر میخیزم.

پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود یا على بنشین و تا سه مرتبه حرف خود را تکرار فرمود ولى در هر سه بار جوابگوى این دعوت کس دیگرى جز على علیه السلام نبود آنگاه پیغمبر بدان جماعت فرمود این در میان شما برادر و وصیى و خلیفه من است و در بعضى مآخذ است که بخود على فرمود:انت اخى و وزیرى و وارثى و خلیفتى من بعدى (تو برادر و وزیر و وارث من و خلیفه من پس از من هستى) فرزندان عبد المطلب از جاى برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پیغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار کردند و ابولهب بابوطالب گفت بعد از این تو باید تابع برادر زاده و پسرت باشى.آنروز را که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بحکم آیه و انذر عشیرتک الاقربین خاندان عبد المطلب را به پرستش خداى یگانه دعوت فرمود یوم الانذار گویند. (8)

برخى از اهل سنت براى اینکه موضوع ایمان آوردن على علیه السلام را در یوم الانذار و همچنین پیش از آن بى اهمیت جلوه دهند میگویند درست است که اسلام و ایمان على کرم الله وجهه بر همه سبقت داشته و ابوبکر و سایرین پس از او ایمان آورده‏اند اما چون على علیه السلام در آنموقع کودک نابالغى بوده و تکلیفى هم بعهده نداشته است لذا ایمان او از روى عقل و منطق نبوده بلکه یک تقلید کودکانه است در صورتیکه ابوبکر و عمر و دیگران از نظر سن و عقل در تکامل بوده و فهمیده و سنجیده به پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم ایمان آورده بودند و پر واضح است که ایمان از روى عقل و تحقیق بر ایمان تقلیدى کودکانه برترى دارد!

در پاسخ این اشکال میگوئیم که قیاس نمودن على علیه السلام با دیگران باصطلاح منطقیون قیاس مع الفارق است و آنانکه چنین اشکالاتى را پیش کشیده‏انداز اینجهت است که بقول مولوى کار پاکان را قیاس از خود گرفته‏اند اولا بلوغ از نظر سن در احکام شرعیه است نه در امور عقلیه،و ایمان بخدا و یگانگى او و تصدیق رسالت از امور عقلى است نه از تکالیف شرعى ثانیا فزونى قوه ممیزه و عقل آدمى در سنین بالا کلیت ندارد و چه بسا که کسى در سالهاى اولیه عمر عقل و منطقش قوى‏تر از دیگرى باشد که در سنین چهل یا پنجاه سالگى بسر مى‏برد و مخصوصا که چنین کسى داراى روح قدسى بوده و مؤید من جانب الله باشد چنانکه حضرت عیسى علیه السلام در حالیکه طفل نوزاد بود فرمود:

انى عبد الله اتانى الکتاب و جعلنى نبیا. (9)

(من بنده خدایم که بمن کتاب آسمانى داده و مرا پیغمبر قرار داده است) و درباره حضرت یحیى علیه السلام نیز خداوند در قرآن کریم فرماید:

یا یحیى خذ الکتاب بقوة و اتیناه الحکم صبیا (10)

(اى یحیى بگیر کتاب توریة را به نیروى الهى و ما یحیى را در کودکى حکم نبوت دادیم) .

سید حمیرى در مدح حضرت امیر علیه السلام بدین مطلب اشاره کرده و گوید:

و قد اوتى الهدى و الحکم طفلا
کیحیى یوم اوتیه صبیا

یعنى همچنانکه به یحیى در کودکى حکم نبوت داده شد به على علیه السلام نیز در حالیکه طفل بود حکم ولایت و هدایت مردم داده شد.همچنین در داستان یوسف قرآن کریم فرماید:و شهد شاهد من اهلها. (11) آن شاهدى که بر پاکى و برائت حضرت یوسف علیه السلام شهادت داد بنا بنقل مفسرین طفل خردسالى از کسان زلیخا بوده است.

ثالثا ایمان على علیه السلام مانند ایمان دیگران نبوده است زیرا ایمان او از فطرت سرچشمه میگرفت در صورتیکه ایمان دیگران (اگر هم از روى صدق بوده‏و نفاقى در بین نباشد) از کفر بایمان بوده است و آنحضرت طرفة العینى بخدا کافر نشده و پیش از بعثت نبوى فطرة موحد بود چنانکه خود آنجناب در نهج البلاغه فرماید:فانى ولدت على الفطرة و سبقت الى الایمان و الهجرة. (12) من بر فطرت توحید ولادت یافتم و بایمان و هجرت با رسول خدا بر دیگران سبقت گرفتم.)

حضرت حسین علیه السلام در روز عاشورا ضمن مفاخره بوجود پدرش بلشگریان عمر بن سعد فرماید :

فاطم الزهراء امى،و ابى‏
قاصم الکفر بدر و حنین‏
عبد الله غلاما یافعا
و قریش یعبدون الوثنین

فاطمه زهرا مادر من است و پدرم شکننده کفر است در جنگهاى بدر و حنین او خدا را پرستش کرد در حالیکه کودک نورسى بود و قریش دو بت لات و عزى را مى‏پرستیدند.

محمد بن یوسف گنجى و دیگران (مانند ابن ابى الحدید و محب الدین طبرى) از رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم نقل میکنند که فرمود:

سباق الامم ثلاثة لم یشرکوا بالله طرفة عین،على بن ابیطالب و صاحب یاسین و مؤمن آل فرعون فهم الصدیقون. (13)

سبقت گیرندگان بایمان در امت‏ها سه نفرند که یک چشم بهمزدن بخداوند مشرک نشدند و آنها على بن ابیطالب و صاحب یاسین و مؤمن آل فرعون‏اند که در ایمانشان راستگویانند.





لیست کل یادداشت های این وبلاگ